۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

ما و حوضمان...

باز ستاره ها سبک شدند انگار. رفته اند آن بالا بالا هاجا خوش کرده اند. ما مانده ایم واین همه سیاهی. این وضع هم مثل تمام اوضاع دیکر مشکل خودمان است و باید چشم بپوشیم رویش تا صبح شود. تا دوباره ستاره ها بیایند پایین.

گاهی فکر می کنم مردم یونان باستان چه زندگی خوبی داشتند. آن همه خدا در روزگارشان بوده. هر کدامشان که قهر می کرده، خدای دیگری پیدا می شده که دستشان را بگیرد. ولی ما مانده ایم و یک خدا. آنهم که دائم القهر است با ما. بعضی وقت ها یک دست نوازشی بر سرمان می کشد و دوباره پنهان می شود. اما به هر حال همین است که هست! ماییم و حوضمان. صد البته حوضمان پر ماهی ست! من نه خواب دیده ام، نه فال گرفته ام. نه کف بین صدا کرده ام. تنها و تنها دلم گواهی می دهد. اگر هنوز گواهی دلهایمان حساب باشد، آنوقت دل من روشن است.

زندگی ما که فعلا با اخبار گرفتن و بردن و شکنجه و تجاوز و مرگ و نامه و تهدید پر شده است. عکس ندا را گوشه ی ذهنم حک کردم. دیگر برایش گریه نمی کنم. هر جا هست از ما خوش تر است. هر چند آبمان زلال می شود روزی، حوض مان پر ماهی. فقط دلمان می سوزد و غصه می خوریم و صبر می کنیم. تا روزی که از این همه اتفاقات دل شکن خاطره ای، که داغی بماند گوشه ی دلهایمان. و تاسف بخوریم به حال خودمان که ماندیم(اگر بمانیم!) و تاسف بخوریم بحال آنهایی که رفتند و نماندند تا شب سحر کند. تا خدا باز آشتی کند دستی به سرمان بکشد. تا ماهیان برایمان برقصند و بچرخند. روزی که دل من گواهش را می دهد.

دل روشن باشید...

۱ نظر:

میم. ح. میم. دال گفت...

کنون ببند چشم خویش و کن نظر با آسمان...