۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

ایران همیشه آباد من

صحنه ی اول

کلاس آموزش تدریس زبان انگلیسی/ موسسه علوم و فنون کیش

تو معلم فرضی کلاس هستی و بقیه متقاضیان شامل دخترها، پسرها، زنان و مردان 20 تا 40 ساله و دو داور، مثلا شاگردان دوره ی elementary. وسط امتحان نهایی DEMO:

.

.

.

-you: Ok, so this picture shows a sextant. It is a tool, by which you can measure your position.

Have you ever used sextant?

Student No.1: yes teacher, you should look into it…

صحنه ی دوم:

در ادامه ی همان کلاس درس فرضی:

Student No.2: teacher…. Teacher!!

You: yes?

Student No.2: IS sextant related to sex?

You: No Ali, it's not. I showed you the picture. Do you remember? This is the picture…

Student No.2: Oh, yes. You're right.

صحنه سوم:

ادامه ی کلاس فرضی:

Student No.2: teacher…teacher!!

You: yes?

Student No.2:[looking directly into your eyes] I really like the name sextant. It is so sexy. It makes me excited! I feel really good when I think about it!....[He goes on and on].

You: [Oh my God! What's wrong with this boy? How uncomfortable this is! Every body is looking at me! Ok, be relaxed! Just ignore him] alright! OK! Every body let's get back to activity No. 5…

صحنه ی چهارم:

اتاق داوران، سه داور یک طرف میز ناهار خوری و تو طرف دیگر:

-داور شماره ی 1: شما قراره از این به بعد در کلاسی درس بدین که شاید خیلی از شاگردانش از نظر سواد علمی خیلی هم از شما بالاتر باشند. فقط زبان بلد نیستند. شما به بچه ها درست جواب نمی دین.

شما: دقیقا منظورتونو نمی فهمم.

داور شماره ی 1: منظورم اینه که به بچه ها از بالا نگاه نکن. فکر نکن خیلی از اونا سرتری

شما: ممکنه کمی کاربردی تر صحبت کنین تا من منظورتونو متوجه بشم؟

داور شماره ی 2: ]آب پاکی رو می ریزه رو دستت و میگه [: شما با دانش آموزان بی احترام برخورد می کنی! باید یاد بگیری بهشون احترام بذاری.

شما: ببخشییییییییییننننننننننن؟؟؟؟؟؟؟؟؟

داور شماره ی 1:]از بحث خسته شده[: مثلا اگر یک شاگرد شیطونی سر کلاس شما حرف بی ادبانه ای زد، شما نباید جوری برخورد کنی که کنف بشه! باید اجازه بدی بچه ها حرفشونو بزنن. ایده هاشون رو بیان کنن. اون کسی که داره حرف می زنه حتما انگیزه برای حرف زدن داره! اگه بزنی تو ذوقش ممکنه انگیزش کشته بشه

شما:]مرده شور انگیزه ی پسری که عقلش نمی رسه سر کلاس یک دختر جوون که جلوی 10 تا مرد گردن کلفت وسط امتحان هم هست نباید از احساسات جنسی شخصی خودش با کمال افتخار صحبت بکنه رو هم ببرن![

روش فکر می کنم.

]و فکر می کنی از این به بعد تمام پسرای گردن کلفت سر کلاست رو با لبخند ملیح تشویق می کنی در مورد احساسات جنسیشون با هیجان و آب و تاب برات تعریف بکنن. آخرش هم سوال می کنی آیا چیز دیگه ای برای گفتن دارن یا نه؟ آخر سر هم با کمال ادب ازشون تشکر می کنی. اونوقت می شی یک معلم نمونه. [

هیچی هیچی هم اگر سر کارامون یاد نگیریم، فرق این ور میز و اونور میز رو حداقل خیلی خوب می فهمیم.

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

از این چیزا که بردن، کدوماشو پس آوردن؟

حمومی آی حمومی
حمومی آی حمومی
خیر نبینی حمومی
دیدی چی سر ما افتاد
بد بود و بدتر افتاد
نگو نگو بیچاره شدیم
دار و ندار و بردن
حمومی آی حمومی
لنگ و قطیفه‌ام رو بردن
لنگ و قطیفه جهنم
قلم و دوات اوردن
حمومی آی حمومی
لنگ و قطیفه‌ام رو بردن
لنگ و قطیفه جهنم
کپی نوار اوردن
حمومی آی حمومی
لنگ و قطیفه‌ام رو بردن
لنگ و قطیفه جهنم
بابا اون یکی چیزا رو بردن
حمومی آی حمومی
لنگ و قطیفه‌ام رو بردن
لنگ و قطیفه جهنم
سبیل بابا رو بردن
حمومی آی حمومی
لنگ و قطیفه‌ام رو بردن

بابا لنگ و قطیفه و دستمال سینه و تاج طلا و کپی نوار و قلم و دوات و سبیل بابا جهنم/ اون یکی چیزا رو بردن…اون یکی چیزا رو بردن


از این چیزا که بردن
کدوماشو پس آوردن؟

پی نوشت 1: میگن: یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور.

اما هنوز غم می خورم بابت چیزهایی که ازم بردن و معلوم نیست هیچوقت پس بیارن!

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

هیسسسسسسس!

آنقدر پشت سر این روزگار فلک زده بد گفتیم که آخر به گوشش رسید. تکانی خورد و کمی به خودش آمد. حالا از سر رو کم کنی هم که شده دارد سنگ تمام می گذارد. بعضی وقت ها هم یک نیشگون می گیرد که مثلا نه خیر! اصلا هم اینطور نیست. من اصلا هم سعی نمی کنم خوب باشم! نگاه تو بدبین بوده.

ولی من نفهمیدم شیشه ی عمر غول کی شکست؟ یا اسم غول چراغ جادو چه بود؟ اینکه این غول با آن غول نسبتی دارد یا نه را من نمی دانم! نخواستم هم بپرسم، یک وقت ناراحت می شد! آن وقت ممکن بود همه چیز برگردد به حالت اولش.

مادرم می گوید این حدیث کارهاش حساب و کتاب ندارد. همان موضوعی را که یک بار با خنده برخورد می کند فردا ممکن است حسابی سرش جیغ بزند! اول مهربان است بعد زور می گوید! یا اینکه اول زور می گوید و بعد پشیمان می شود.

خواستم بگویم دنیا همین است! هیچ چیزش حساب و کتاب ندارد. من هم به عنوان یک جزء از دنیا همین رفتارم خیلی هم طبیعی و سالم است. یا نمی دانم شاید چون من حساب و کتاب ندارم دنیا با من مقابله به مثل می کند. اما چیزی نگفتم! گفتم شاید یک وقت به گوشش برسد! گفتم بگذار قدر عافیت را کمی بدانم!

خلاصه که این همه با سر دویدن ها آنقدر ها هم کارساز نیست. باید منتظر باشی ببینی روزگار کجا خوابش برده! خودش بیدار شود، راه می افتد. نیاز نیست کولش کنی.

بین خودمان بماند، زیاد هم نگذار حرفهات به گوشش برسد. یک وقت ناراحت می شود! می رود یگ گوشه خوابش می برد.

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

من زندگی را دوست دارم


آیا کسی از دیدن گل سیر خواهد شد ؟
آیا کسی در صحبت گل پیر خواهد شد ؟

صد کوه اگر غم داری و یک جو اگر شادی
این را نگه دارش
و آنرا به قعر دره بسپارش.
دنیا گذرگاهی ست.
صد سال اگر جان را بفرسایی
صد قرن اگر آن را بپیمایی
راز وجودش را ندانی چیست.

شب را همین تنها مبین تاریک و دلگیر
بنگر چه میگوید ترنم های مهتاب
با ساز ناهید.
بر سنگ یا بر پرنیان شیرینی خواب
بوی سحر پروانه گل آب
امید فردا
روز نو
دیدار خورشید!
من دل به زیبایی به خوبی میسپارم دینم اینست
من مهربانی را ستایش میکنم آیینم اینست
من رنج هارا با صبوری میپذیرم
من زندگی را دوست دارم
انسان و باران و چمن را می ستایم
انسان و باران وچمن را می سرایم.
در این گذر گاه
بگذار خود را گم کنم در عشق در عشق
بگذار از این ره بگذرم با دوست با دوست....
ای بهترین گلهای عالم!
ای خوش ترین لبخند هستی۱
ای مهر و ماه راه من در این گذر گاه!
همواره بر روی تو خواهم دوخت....
چشمان سیری ناپذیرم را
تکرار نامت باغ گل کرده ست
صحرای خاموش ضمیرم را.
من با تماشای تو سبزم چون جوانی
من با تو جان تازه دارم جاودانی.....
آیا کسی از دیدن گل سیر خواهد شد ؟
آیا کسی در صحبت گل پیر خواهد شد ؟

فريدون مشيري

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

...Get busy living or get busy dying

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

از اول آقای سلینجر

خاطره ی ناتور دشت بر می گردد به چیزی حدود 5-6 سال پیش. سال اول دانشگاه بودم. کتاب را نصفه نیمه خواندم و جذب نشدم. ولش کردم و بدبین شدم به سلینجر. تا یک بار که یادم هست کتاب فرنی و زویی را خواندم. محشر بود. جدی می گویم از بهترین کتابهاییست که در عمرم خوانده ام. حالا بعد 5-6 سال کسی آمده می گوید ناتور دشت بهترین کتاب زندگی اش بوده. و من با خاطره ی فرنی و زویی، تیرهای سقف را بالاتر بگذارید نجاران، جنگل واژگون، دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم، و و و با آن حس ناب روایتش که جدا و منحصرا مخصوص خود اوست، که می رود در نقش یکی از شخصیت های رده چهارم و پنجم که وسط داستان یکدفعه می آید خودش را معرفی می کند و می گوید حوصله نداشته اول شخص روایت کند، احساس می کنم دلم می خواهد ناتور دشت را دوباره بخوانم.
جایی میان جنگل واژگون می گوید نمی داند در ماه عسل چه اتفاقی افتاد و جبهه می گیرد که اگر می خواستم خیلی راحت می توانستم ته توی قضیه را در بیاورم ولی خودم برایم مهم نبوده! نویسنده ی پر جسارتی است. و هر چیزی را هر جوری که دلش می خواهد می نویسد. بعضی شخصیت هایش هم سریالی اند. در چندین کتاب این خواهر و برادر های فرنی و زویی هی می آیند و میروند. جنگل واژگون را امروز خواندم. هپ ورث و نغمه ی غمگینش را هم خریدم. و مطمئنم بعد این دو نوبت ناتور دشت است. شاید سلیقه ی کتاب خوانیم 5-6 سال پیش با الآن فرق می کرده است.
چهره ی سلینجر همیشه در ذهنم با یک لبخند فاتحانه و یک سیگار برگ همراه بوده است. یعنی من خیلی هم خوب می دانم دارم چه می گویم...

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

شمس، خدایش بوی تخمه آفتابگردان می داد

یادم هست سفر مشهد پیر مرد تخمه فروشی که چند کوچه پایینتر از حرم دکانی داشت اندازه ی خودش و تخمه هاش. یک ترازو داشت به اندازه ی ترازوی هادی و هدی. پیرمرد انگار که تا پایان دنیا وقت باشد وزنه را می گذاشت روی یک کفه، تخمه ها را می ریخت روی کفه ی کناری. و آنقدر تخمه اضافه می کرد که کفه ی تخمه ها کمی پایینتر از کفه ی ترازو بایستد. و ما نگاه می کردیم به تخمه ها که پایین و پایینتر می رفتند و به پیرمردی که معنی کم فروشی را خوب فهمیده بود و حرمت همسایگی را بهتر. هر موقع باز بروم مشهد، خواهم رفت تا دوباره پیرمرد را ببینم. می روم دانه دانه کوچه ها را می گردم. تا پیدایش کنم و بگویم طعم تخمه های آفتاب گردانت هنوز زیر دندانم هست پیرمرد. تا زیر چشمی و با بی حوصلگی نگاهم کند و من بخندم و در دلش بگوید: "از دخترهای این دوره و زمانه است دیگر! همه یشان دیوانه اند! خدا همه جوان ها را به راه راست هدایت کند." و من نگاهش کنم.

من هم شاید روزی بروم شاگرد بقال شوم. خدا را چه دیدی؟ آدم اگر بمیرد و یک روز از عمرش را کنار خیابان شال زری نفروشد، کف یک خیابان کامل را جارو نزند، مسافر کشی نکند، بلد نباشد دود سیگار را حلقه حلقه از دهانش بیرون بدمد، یا در دکان بقالی کفه ی سنگین تر را نبخشد، به مرگ جاهلیت مرده است.

مولانا که مولانا بود شمس را پیدا کرد. من که حدیثی بیش نیستم. همین پیرمرد باشد شمس من. پیرمردی که فقط یادم هست کلاه بافتنی روی سرش بود و عینکش ته استکانی بود. فکر کنم می خواست تخمه هایش را درست بشمارد. تا کفه ی سنگین تر را بدهد از در برون و خودش را سبک کند. پیرمردی که مویی اگر روی سرش مانده بود، همه سفید شده بود تا بفهمد بار سنگین را باید از در بیرون فرستاد. پشت را باید سبک کرد. پیرمردی که دکانش یک وجب بود.

من آن شب هر کاری کردم نتوانستم دود قلیان را حلقه حلقه کنم. اصلا مکانیزمش را هم نمی دانستم. فقط سرم را می کردم رو به سقف، و دود را خالی می کردم. تا در آسمان گم شود. و هیچوقت هیچکس نفهمد دودی در هوا هست، که حلقه حلقه یا معمولی از دهانی خارج شده. که حل شده. که دیگر کسی انگار برایش مهم نباشد. و من مانده باشم و قلیانی که بدون سر می کشیدیم و صدای خنده هایی که فقط چند ثانیه طول می کشید تا قاطی دودها شود، حرمی آن همه طلایی و شمس من که هر شب اسکناس های 200 تومانی را دسته دسته می گذاشت زیر بالشش تا خواب خوش ببیند.

پی نوشت 1: خدایش حفظ کند.

پی نوشت 2: دلم زنگ تفریح 3 کشیده.

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

شَتَرق

هیچوقت سیلی نخوردم از معلمی. حتی هیچ وقت از کلاس اخراج هم نشدم. فقط شاید گاهی اخمی یا گوشه چشمی.

می گفت: خیلی هم خوشحال باش که اول جوانی چنین امتحان سختی پس می دهی. که اینقدر کارکشته و محکم می شوی. زندگی را جدی می گیری.

برای همین دوستش داشتم. اینهمه زیاد! برای حرفهای قشنگی که دروغ می نمود و راست بود. فقط نمی دانست و نمی دانستم که جدیتش را اشتباهی جدی گرفته بودم. و هیچ شوخی نداشت!

برای همین بود که وقتی پام لغزید یک کشیده ی آبدار نتراشیده گذاشته بود درست جایی پشت گردنم که هنوز جای انگشت هاش زیر پوستم دل دل می زند. و خوب گذاشته بود اشکهام بند بیاید. تا مزه ی شیرین شکلات بعد از اخم معلم، درد آمپول، یا افتادن از پله های راهرو در دهنم مزه ی هرچه فحش و تلخی و بغض پیدا نکند. و خوب انگشتش را جلو و عقب برده بود و سرش را چپ و راست و تمام دار و ندارم را با باد دهانش ویران کرده بود.

انقدر از این چاه آب کشیدند که سطلشان اینبار به خاک رسید و راه قنات را کج کردند. و من حالا شده ام کودک گستاخی که درد سیلی و اخم و آمپول را فراموش کرده و گریه ای هم انگار نبوده هیچوقت، دارد آبنباتش را با ولع تا ته حلقش فرو می برد. چون می داند تا دمی بعد سیلی دومی در راه است.

زندگی این روزها به طرزی دهشتناک با من سر یاری دارد! همه چیز عالی ست. تمام درها باز و تمام راه ها هموار. و من که هیچ به این اوضاع عادت ندارم، هم دارم برای این همه خوشی حرص می زنم هم راستش یکی ته دلم فریاد می زند، کی مرا اعدام می کنند؟

پی نوشت 1: دلم برایش تنگ شده.

پی نوشت 2: خیلی وقت بود ننوشته بودم. برای اینجا نوشتن هم امشب حرص زدم! (در صف اتوبوس همیشه خانم های چاق جایم را می گیرند)

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

جالبترین نکته زندگی مردم اینه که هیچ نکته ای از زندگیشون جالب نیست!

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

اسکندر و گربه ها

بار اولی که سر ناهار با گربه ها آشنا شدم تو حیاط دانشکده مون بود. یه گربه ی نازنازی میومد می ایستاد جلومون و گردنشم کج می کرد و با صدای ضعیفی ناله می کرد. من ترجمه می کردم :" میو من مریضم. میو من 7 تا توله دارم. میو من زنم قهر کرده رفته خونه باباش. یه تیکه از سوسیستو برا من بنداااااز!!!" اولا دلم می سوخت و کلی از ساندویچمو مهمونش می کردم. بعد یه مدت دیدم اینجوری نمیشه. خودم گرسنه می مونم. تصمیم گرفتم بی خیال شم و بهش محل نذارم. وقتی هم که خیلی التماس می کرد یه تیکه نون براش می نداختم. اگه دیگه روشو زیاد می کرد پا می شدم با پام جلوش می کوبیدم رو زمین و داد می زدم پیشته! اونم دمشو می ذاشت رو کولشو فرار می کرد. اونوت من می شدم اسکندر تو جنگ مرگ عاطفه.
این جاییکه روزا میریم و درس می خونیم یه پارک بزرگه که اسم نمیبرم چون همه می شناسنش. یه فرهنگسرا داره که واقعا دوست داشتنیه. دور و اطراف این فرهنگسرا یه عالمه حوض و درخت و آبنما و تا دلتون بخواد گربه و کلاغه! ظهرا که می ریم با سعیده تو حیاط ناهار بخوریم 10 دقیقه ای نگذشته می بینیم 3 تا گربه و 4 تا کلاغ نشستن روبرومون و دقیقا به ساندویچامون نگاه می کنن. ما هم به تجربه ی دانشگاه محلشون نمی ذاریم.همینطوری می شینن و نگاه می کنن. بعضی وقتا هم چشماشون تنگ می کنن. احساس می کنم تو دلشون دارن میگن "بدبخت خسیس! ایشالا یه روزی از گرسنگی تلف بشی که منو سیر نکردی!" بعضی وقتا هم که گربه ها می بینن ما تحویل نمی گیریم عصبی میشن. یه دفعه حمله می کنن به یکی از کلاغا! که بخورنش. کلاغه قار قار می کنه می پره بالا .بعد همه خسته میشن دوباره می شینن کنار هم به تماشا. انگار نه انگار که الان می خواستن هم دیگرو بکشن و بخورن! یه وقتایی هم گربه ها با تمام وجود خمیازه می کشن. واقعا خوردن ساندویچ وقتی داری ته گلوی یه گربه رو می بینی خیلی می چسبه. معنی کوبیدن پا رو نمی فهمن! معنی پیشته رو نمی فهمن. اینا که هیچ! با پا هلشون هم که میدی فکر میکنن داری نوازششون می کنی، خودشونو بدتر لوس می کنن! گربه های گستاخین. آدم دلش واسه همون گربه های با حیای شیراز تنگ می شه!
یه بارم که کتلتامون زیاد اومده بود، دلمون واسه یه گربه ی چشم انتظار که دیگه کم مونده بود بیاد رو دست و پامون سوخت و یه تیکه کتلت پرت کردیم 2 متر دورتر تا بره سراغ کتلت و دور بشه. گربه هه یه سری چرخوند و کتلته رو یه نگاهی کرد و سرشو برگردوند. و با صدای خیلی مظلومانه ای گفت "میییییوووووووووووو" یعنی: اووووووووووووه!!! منو به خاطر یه تیکه کتلت تا اونجا می فرستی؟؟؟؟ بابا مشتی یه تیکه بنداز همین جلو دیگه!!! فکنم معتادی چیزی باشن.
یه بارم یه کلاغی از پشت حمله کرد به سعیده -که از بچگی مامانش بهش گفته کلاغا چشتو در میارن و به طرز فجیعی از کلاغ می ترسه-، و کوبید به شونش تا دوناتش رو از دستش بقاپه. بعد که نتونست رفت نشست بالای یه درخت و شروع کرد اونطرفو نگاه کردن. انگار نه انگار که الان داشت از ما دزدی می کرد. اگه بلد بود سوت هم میزد.
بعضی وقتا هم پیش میاد که گربه ها پشتشونو خم می کنن به طرف بالا و رو پنجه هاشون می ایستن و جمب نمی خورن، و اصلا متوجهشون نیستی، تا اینکه یه دفعه ای خودشونو پرت می کنن رو شاخه های آویزون روی یه دیوار یا یه درخت، بعد می بینی یه گنجشک جیک جیک کنان از بالا سرشون پرواز می کنه و میره! می فهمی که بعله! آقا گربه هه بوی گنجشک شنیده بوده! یا اینکه می ایستن بالای حوض آب و با دقت منتظر یه ماهی می شینن!من هیچوقت تو اون حوض ماهی ندیدم. این گربه ها باور کنین یه چیزی توهم زا مصرف می کنن!
خلاصه که ما با گربه ها و کلاغای این پارکه حسابی برنامه ها داریم. الان دو روزی هست که ناهارمونو توی سالن فرهنگسرا می خوریم. ترجیح می دیم گل و درخت نبینیم تا که یه دفعه یه گربه بیاد از من انتقام بگیره یا یه کلاغ بیاد چشای سعیده رو در بیاره!

پی نوشت بی ربط: تو همین پارک بعضی صبح ها یه سری خانوم میان و جمع می شن دور هم. یه مربی هم دارن که بهشون می گه از ته دل بخندن! بعد همشون قهقهه می زنن، بعد ریسه می رن از خنده، بعد محکم دست می زنن. بعد هم فریاد می زنن ما خوشبخت ترین آدمهای روی زمین هستیم!

پی نوشت 2: باز هم به من اجازه ندادن سوار تاب بشم. گفتن سنت از 12 بیشتره. من هم دعوا کردم! گفتم من هنوز 6 سالم هم نشده! باور نکردن!

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

بیا فالت ببینُم




راست راستکی اگر خیابانی بود به نام مرگ، با منظره ای فوق العاده زیبا، هوای خنک بهاری، درختان سر به فلک کشیده و نسیم لذت بخش، ولی هر کس به انتهای خیابان می رسید بدون هیچ سختی و درد می مرد، هیچ گاه داوطلبانه وارد این خیابان می شدید؟

گاهی میان تمام روزمرگی زندگی های پوچ و پر دغدغه، جایی که انگار نه انگار پایانی هم هست، دیدن خوابی مرگ بار، صحنه ی تصادف، شنیدن خبر مرگ یا بیماری نا گواری از کسی و سر زدن به خفتگانی که روزی آشنا بودند، انسان را چنان در گیر مرگ می کند که انگار فرشته ای پشت در نشسته. تا بازش کنی طنابش را دور گردنت می اندازد و می بردت نا کجا.

گاهی گوشه ی چشمت سیاهی ای می بیند انگار که گام کسی. گاهی نیمه شب فرشته ای در هیبت زنی گوشه ی اتاقت می نشیند و تو همینطور نگاهش می کنی. یا در روز کودک فرشته هایی در هوا پرواز می کنند و تو تا دنبالشان می کنی فرار می کنند. گاهی مرگ در می زند. در خانه ی همسایه. گاهی مرگ در می زند. در خانه ی تو.

این روزها خیلی به یاد مرگم. تجربه ی بیهوشی عمل جراحی یادم می اندازد که حتی لحظه ی مردن را هم نمی توانی تشخیص دهی. می گویند سخت نیست. نباید باشد. حداقل به سختی زندگی. ترسی ندارم از مرگ. پذیرفتم امروز مرگم را. و این پیمان صلح با خودم فتحی بود بس عظیم!

می خواهم بگویم به تعبیر خواب اعتقادی ندارم. می خواهم بگویم اینها همه خرافه است. اینها همه حرف مفت است. اینها همه اَه اَه است. ولی دیدن فالگیر در خواب در شب قبل از روزی که مادرت پس از هرگز قهوه دم کند کمی آدم را می ترساند. وقتی همان شب خواب عروسی دیده باشی که نشان مرگ است و شب قبلش خواب جدا شدن سر مرده از بدن و شب قبلش خواب جسدی پیچیده در پارچه ای سفید در مسجدی با آشنایانی گریان، دل آدم حق دارد کمی به لرزه بیفتد. تمام کسانی که دوستشان داشتم انگار آمده بودند وداع که همگی در خواب من جمع شده بودند. و من راضیم. از اینکه امشب همان شب آخری باشد که فردایی ندارد. همان شبی که می گویند خورشید، روز بعدش نمی تابد.

ترس من از این نیست که بمیرم و دیگر نبینم. چه خیلی وقت گذشته که دیگر چیزی نمی بینم. ترسم از این است که هنوز خدایی نمی بینم. وقتی خدایی نباشد و من بمیرم کجا می روم؟ یعنی یک روزهایی آنقدر هست که 4 ستون بدن آدم از بودنش به لرزه می افتد. و گاهی آنقدر نیست که ... انگار همان عموی سبیل کلفتمان درست می گفت که خدا مرده است. طبیعتی هست و نظمی. قانونی مقرر که سخت رعایت می شود. خدایی بوده که حالا نیست. که حالا مرده ست. مایی که نبودیم. حالا هستیم. و این غم انگیز ترین قانون جهان است. من گریه می کنم های های، بلند بلند برای این قانون. برای تنهایی. برای آنچه هست که نمی خواهم. و آنچه می خواهم که نیست!

می گویند علوم همگی به هم مرتبطند. و مادر یا اصلی ترین و پایه ای ترینشان ریاضیات است. هر علمی نهایتا به ریاضی تبدیل می شود. و در ریاضی هم جز چند اصل بدیهی تمامی قضایا و فرضیه ها باید اثبات شود وگرنه رد می شود. وجود خدا هم اگر در مبحث علوم خدا شناسی باشد- چند و چونش را نمی دانم- باید به گونه ای ریاضی وار بیان شود و به گونه ای اثبات. که نمی شود! برای من که کند ذهنم حداقل!

تنها مسئله ی حل نشده ی زندگی من همین فرضیه ی وجود خداست. روزی که جوابش را پیدا کنم تا ته خیابان مرگ غریوکشان خواهم دوید. البته اگر الهه ی مرگ طناب دارم را زودتر نپیچیده باشد.

پیداش اگه کردی

بنشین و تماشا کن

بر دیگه نمی گرده


در طالع تو مرگه...

اینها را فالگیر می گفت دیشب...


۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

آب، باد، خاک، آتش

خواب دیدم. از آن خواب هایی که بهشان می گویند خواب پریشان. خواب دیدم ایران به وضعی افتاده که تنهایی در خیابان راه رفتن ممکن نیست. انگار حکومت نظامی باشد. بعد انگار تظاهرات شده باشد. مردم با شالهای سبز ریختند در خیابان و من هم یک دل سیر همراهشان شعار دادم و ترس در دلم موج می زد. بعد دیدم همه جا سیاه بود. بدون کوچکترین نور. و من تنها در خیابان جیغ کشان فرار می کردم. بیدار که شدم، فهمیدم هنوز خیلی چیزها هست که ازشان می ترسم. شروع کردم به مقایسه وضع بیداری و خواب. و آنقدر خوابم بد بود که از وضع بیداریم نفس راحتی کشیدم. و فهمیدم چقدر روحم در گیر است. و به فکر فرو رفتم از اینکه من از لحظه ای تنهایی در تاریکی شهری که حتی اگر خیابانش خالی باشد ولی پشت تمام درهایش پر از انسان است به چنین واهمه ای افتادم. وای به حال ترسی که زندانیان این روزهای تاریک در تنهایی سلول های تاریک تر از شب کشیدند. و وای به آنچه به آنها گذشت!

دیشب کمی، فقط کمی بیشتر از عذاب شکنجه ها را زیر پوستم حس کردم.

رفتیم پارک آب و آتش. قرار بود چهار عنصر حیات را ببینیم. که ندیدیم. در عوض حسابی خندیدیم. البته برای آن بهانه نیاز نداشتیم. و من احساس کردم بازیگران زندگی من انگار این بار در پشت زمینه ای زیباتر داشتند نقشهای شادتری ایفا می کردند. و من شاد بودم. فهمیدم گره ی کار جای دیگری بوده و من خبر نداشتم. هنوز رانندگی در یک اتوبان خلوت با پنجره ی باز و هوای خنک و صحبتهای دوستانه ی بدون ریا دوست داشتنی است.

نگران کنکورم. هم امیدوارم و هم ناامید تا بار دیگر زندگی خوبی و بدی اش در هم باشد. قبول نشدن در کنکور فوق لیسانس بدترین خبر دنیا نیست. این را خوب میدانم که زندگیم آن مرحله ی دلهره آور و استرس های لحظه ای و روزانه را سپری کرده و حالا انگار فرمان را من می چرخانم. تصمیم به اپلای نکردن و ادامه ندادن راه سنگلاخی ای که دست و پام را زخمی کرده بود درست ترین تصمیم زندگیم بوده و من این را خوب می دانم. و هنوز یاد کلاس اول دبستانم می افتم وقتی الفبا یاد می گرفتم که چقدر هیجان انگیز بود، وقتی کتابهای جامعه شناسیم را می خوانم! از ارسطو و بطلمیوس. از بیکن و موریس مور. از صنیع الملک و ناصرالدین شاه. از گوتنبرگ و جنگ جهانی دوم.

عناصر جاودانه ی حیات اینجا هر لحظه جاریست. این حوالی نمونه ی کاملی از آب و باد و خاک و آتش در خود نهفته دارد. حتی اگر به چشم نیاید. حتی اگر هنوز احداث نشده باشد و ما وعده را به سال بعد موکول کرده باشیم. همین موقع سال بعد یا دارم دوباره کنکور می خوانم، یا می روم دانشگاه یا اینکه مرده ام. هر سه تایش را دوست دارم.

پی نوشت1: دلم می خواهد هوا سرد شود و من پالتو و پوتین بپوشم دوباره و با یک اتوبوس شلوغ بروم کتابخانه با سعیده -که خیلی استرس گرفته این روزها- درس بخوانم و از پشت پنجره ببینم دارد برف می بارد.

پی نوشت 2: با فروشنده ی ADSL2+ به خاطر بدقولیش به توافق نرسیدم. رفتم در کمال آرامش پولم را پس گرفتم. گذاشتم خودش تمام حرص ها را تنهایی بخورد. فعلا دارم با Dial up سر می کنم.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

زمین روی شانه ها می چرخد

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

دسته ی چرخ فلک

فرقی نداره انگشتتو رو به کدوم سمت آسمون بگیری. اگه چشماتو ببندی و دست دراز شدتو و انگشت اشارتو بگیری برو به آسمون و چند دور، دور خودت بچرخی، وقتی چشماتو باز کنی مطمئن باش که داری مستقیم به یک ستاره اشاره می کنی.

ستاره ها مثل ماهیای گیر افتاده توی تنگ هر شب و هر شب ساکن ایستادن سر جاشون تو دریای لاجوردی و مستقیم نگاه می کنن. فقط گاهی شاید چشمکی بزنن. هیچوقت نفهمیدم ماهیا انقدر دقیق به چی نگاه می کنن و تو چه فکرین! که چشم از تصویر تکراری روبرو بر نمیدارن. بعضیا می گن ماهیا دارن توی شیشه ی تنگ عکس خودشونو نگاه می کنن. شایدم فکر می کنن یه ماهی دیگست که جلوشون ایستاده. تمام ماهیای ساکن عاشقن! عاشق ماهی توی شیشه.

ستاره ها هم حتما عاشقن. وگر نه چشم از زمین بر میداشتن. شاید ستاره ها هم عکس خودشونو تو آب دریا ها و رودخونه ها و حوض ها می بینن. شایدم ماهیا رو با ستاره اشتباه می گیرن و فکر می کنن اینجا یه آسمون دیگست. ستاره های بیدار کویر هم یا دونه های شن معلق تو باد رو می بینن یا عکسشونو تو سراب کویر.

طفلی ماهی های توی تنگ و ستاره های آسمون خبر ندارن نه ماهی عاشقی هست و نه جفت ستاره ای. و انقدر برای معشوق خیالیشون بوسه می فرستن و چشمک می زنن و انقدر منتظر جفتشون می مونن تا جسد خمیدشون سبک بشه یا نورشون تو تاریکی آسمون خاموش. خدا کنه خوشحال باشن که از عشق می میرن.

خدایان زمین و آسمون هر سال از بین ماهیا و ستاره ها قربانی می گیرن تا دسته چرخ فلک رو بچرخونن...

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

هر چه که می خواهد باشد

آفتاب تندی از پشت فوران فواره ها در یک روز آفتابی در پارک

سایه ای تاریک که گاهی زیر پام و گاهی روی دیوار به دنبالم بیاید یا ازم جلو بزند

چهره ی تو که پشت حلقه های دود قلیان نیمه محو شده

نشستن در این خلوتی که همیشه هست و هیچکس جز من از آن خبر ندارد

تماشای قطره های باران از پشت شیشه ی مه گرفته ی پنجره

پرتاب سنگ به صورت یک نقاب پوش که معنی سبزی لباسش را نفهمیده

پرنده ای که بالای بلندترین درخت آشیانه کرده و دست تو بهش نمی رسد

این همه دیدنی در دنیا که تا آخر عمر نمی توانی همه را ببینی

منظره ی تهران در نیمه شب با آنهمه چراغ روشن از بالای کوه

لبخند زورکی تو پشت سکوت چشمهات، که زود محو می شود

باز شدن گلهای چهارپر و مردن زود هنگامشان

شنیدن گامهای یک سرباز در زندان که آمده تو را پای جوخه ی رهایی ببرد

سکوت و لذت دود کردن یک سیگار زیر باران در یک شب پاییزی

خرید ماهی عید و نگرانی از مرگ زودرسش

شنیدن صدای گامهای سربازان ارتش که هیچ حس میهن پرستی و غرورت را بیدار نمی کند

اولین باری که فهمیدی نه در زندگی معصومی و نه آنقدر که پدر و مادرت می گویند خوب!

زمانی که در خیابان پرواز یک دسته کلاغ را با لذت تماشا می کنی و با بوق ممتد و چند فحش آبدار روبرو می شوی

زمانی که هزار تا چیز که فکر می کردی هست، نیست و هزار تا چیز که فکر می کردی نیست، هست!

زمانی که ...

زمانی که...

زمانیکه خوب وبد در هم است. مثل میوه فروش های شاه چراغ که یک کیلو پرتقال را 500 تومان حساب می کنند. وفقط 2تایش را می شود تا آخر خورد. ولی طعمشان تو را با خود می برد...

زندگی بازی سخت ارزانی است با جایزه ای گران! که درونش برای هر انسانی فقط و فقط یک ستاره وجود دارد که آنهم ته ته آسمان است. و همیشه تا خوشبختی فاصله ای هست. تا این بازی هیجان انگیز شود و لج درآور! سیبی هست که دورت کند. شیطانی که گولت بزند. نفسی که مشغولت کند. و خدایی که بازیت بدهد! و انسانی که بازی کند. همیشه و همیشه. انسانی که نادان است.

زندگی هر چه که هست، ذهن وامانده ی مرا بیش از هر چیز به خود مشغول می کند. و هر روز بیشتر می فهمم که چقدر نمی دانم! با این وضعیت یا حرف از کمال زدن مسخرگی محض است یا نادانی هم جزئی از کمال یا ....

از این هم بگذریم...

پی نوشت: نویسنده ی این وبلاگ درمانده از خویش، در خویش است

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

عمق آسمان

نگاهم به آن بالا بالاها بود

رو به آسمان

جایی که خورشید آویزان شده بود

ایستاده بودی کنارم

با خمیازه پرسیدی:

به چه نگاه می کنی؟

یادم هست پرسیده بودم:

عمق آسمان کجاست؟

ما به کجای آسمان نگاه می کنیم؟

خندیدی و پرسیدی: عمق؟

آسمان که عمق ندارد.

آسمان که گود نیست

دیوانه شدی؟

یک پایم را چند بار کوبیدم روی زمین

سفتی اش بد جوری زیر پام بود

پرسیدم:

تو هم بودنش را همین قدر حس می کنی که من؟

پرسیدی:

بودن چه چیز را؟

گفتم: زمین را اینقدر سفت است

اینبار حتی نخندیدی

با نگاهت بی حوصله براندازم کردی

گفتم: پاهام روی زمین است

و سرم بدجوری در آسمان!

اگر آسمان را خط فاصل تمام شدن زمین بدانی

آنوقت ما همه خواه نا خواه در آسمانیم

بعد خوابیدم روی زمین

با نگاه تو سرو وار بالای سرم

گفتم حالا من دور شدم از آسمان

چسبیدم به زمین

تا تنها رابط من و او هوایی باشد در من

که زنده بمانم و نگاه کنم

دور تر از عمق

مثل کسی که سیب ممنوعه چیده باشد

و حالا تکه ای از همان سیب

مانده باشد جایی ته گلوش

و خوابیده باشد

دور و آرام

بعد بلند شدم و ایستادم

عمق آسمان اما سر نزدیکی نداشت انگار

آهو وار دویدم

و چند بار جستم از جا

و فریاد زدم:

آهای آسمان

که بسته شده ای روی گیره ی چند ابر

باد می رسد امشب

گیره های ابر را می بندد به موهاش

و فرار می کند

آنوقت تو می افتی زمین

آنوقت من می فهمم که عمقت کجاست

بعد تو خندیدی از دور و فریاد زدی:

مگر آسمان خط فاصل زمین نیست؟

پای آسمان محکم ایستاده روی زمین

مثل تو

می دود آن بالا

مثل تو و دیوانگی تو

و من میخ کوب شدم

ایستادم رسیده بالای چاهی پر از آب

دیدم آسمان ریشه کرده در زمین

سبز شده

عمیق آن بالابالاها

کلافه بودم و عرق کرده

چشمانم خیس خیس

از بیهودگی جستارم

بالای چاه

تکیه داده به پای آسمان

گفتم پس شروع آسمان اینجاست؟

از چاهی در دل زمین؟

گفتی: اگر چاهش پر آب باشد!

گفتی: جای ریشه ها اینجاست!

گفتم: ولی من خشک خشکم!

گفتی: بجز چشمهات

خاک گل می شود از آب چشمهات

آنوقت می شود چاله ای بکنی پر آب

سیب مانده را تف کنی

و بخوابی در خاک

و بمانی

پرسیدم: تا کی؟

گفتی: تا روزی که ابلیس

با دستی

سیبی بچیند از درخت نباید

تا کسی بخوابد روی زمین

که پای تو

از دوری آسمان

گریه کند

تا ریشه کنی

در چاهی پر آب

که خورشید روزها درونش بخوابد

و عمقت برسد به آن بالابالاها!

جایی نزدیک آسمان...