۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

من از دهان گشاد تو بیزارم
من از بوی ترشی دست ساز تو بیزارم
من از موی سیاه طبیعی تو بیزارم
من از دهان گشاد تو بیزارم
از طالبان بیزارم
از گلوله بیزارم
از خون بیزارم
آزادی بوی خون می دهد
دهان تو بوی ترشی دست ساز
از تو، رنگ تو و بوی تو بیزارم
من از دهان گشاد تو بیزارم
مرگ نه،
ننگ بر تو
من از مرگ بیزارم
خون بوی مرگ می دهد

بعد از خون
یک دوره کلاس آزادی می رویم و فرهنگ
ترمیک فشرده
بقیه اش را
تو بنزین آزاد بزن
و مسافر بکش
زنان افغانی موهای بلوند اروپاییشان را شانه کنند
من سبزه گره می زنم
که پایت بلغزد
ظرف سکوت بشکند
در کاسه ترشیت

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

عکس برای ندیدن

همکلاسی هام 30 گیگ عکس از دوران دانشجویی دارند. من یک دانه هم ندارم. و این یکی از آن احساسات عجیب و غریب وجود من است که کاملا جنبه ی روانی دارد.

من خاطره می نویسم که دینم را با نوشتن به آن ادا کرده باشم. شعر می نویسم که دیگر نخوانم. عکس می گیرم که هیچوقت نبینم.

اصلا دوربین مسخره ترین اختراع دنیاست. خاطره اگر خاطره باشد جای خودش را در ذهنت حفظ می کند. اگر هم خاطره ی خوشی نباشد که عکس دیدنش جز یادآوری درد و رنج چیز دیگری نیست. هر خاطره را اگر بسپاری به دست ذهن، بعد چند سال خوشی هاش یادت می ماند. بدی هاش هم از یادت می رود. من عکس می گیرم برای ندیدن.

بعضی افکار هم همینطوریند. مثلا در یک سن خاصی یک سری افکار خاص همان سن به تو هجوم می آورند. یادم هست در مدرسه و بعد در خوابگاه آنقدر در موردشان بحث می کردیم که یا حل بشوند. یا حرصمان بخوابد!!! حالا بعد گذشت چند سال دیگر بابت آن افکار حرص نمی خورم. شاید اصلا مسئله خیلی هم به نظرم چیپ بیاید! مهم نیست که به راه حل رسیده باشم یا نه! مهم اینست که حتی زیاد حرف زدن در مورد یک مسئله هم آن مسئله را برای آدم عادی می کند و قابل پذیرش.

رسیدن به این حس خیلی لذت بخش است. چون الآن مثل قدیم ها بابت مشکلاتم حرص و جوش نمی خورم. می دانم تا چند سال دیگر تمام این مشکلات می شود یک مشت مشکلات پیش پا افتاده که خیلی ساده با یک خنده ی کج ردشان می کنم.

این پست را هم یکبار نوشتم. شاید یکبار هم بازخوانیش کنم. شما هم بیایید یکبار بخوانید. یکبارش می ارزد. بعد با هم فراموشش کنیم.