۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

جالبترین نکته زندگی مردم اینه که هیچ نکته ای از زندگیشون جالب نیست!

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

اسکندر و گربه ها

بار اولی که سر ناهار با گربه ها آشنا شدم تو حیاط دانشکده مون بود. یه گربه ی نازنازی میومد می ایستاد جلومون و گردنشم کج می کرد و با صدای ضعیفی ناله می کرد. من ترجمه می کردم :" میو من مریضم. میو من 7 تا توله دارم. میو من زنم قهر کرده رفته خونه باباش. یه تیکه از سوسیستو برا من بنداااااز!!!" اولا دلم می سوخت و کلی از ساندویچمو مهمونش می کردم. بعد یه مدت دیدم اینجوری نمیشه. خودم گرسنه می مونم. تصمیم گرفتم بی خیال شم و بهش محل نذارم. وقتی هم که خیلی التماس می کرد یه تیکه نون براش می نداختم. اگه دیگه روشو زیاد می کرد پا می شدم با پام جلوش می کوبیدم رو زمین و داد می زدم پیشته! اونم دمشو می ذاشت رو کولشو فرار می کرد. اونوت من می شدم اسکندر تو جنگ مرگ عاطفه.
این جاییکه روزا میریم و درس می خونیم یه پارک بزرگه که اسم نمیبرم چون همه می شناسنش. یه فرهنگسرا داره که واقعا دوست داشتنیه. دور و اطراف این فرهنگسرا یه عالمه حوض و درخت و آبنما و تا دلتون بخواد گربه و کلاغه! ظهرا که می ریم با سعیده تو حیاط ناهار بخوریم 10 دقیقه ای نگذشته می بینیم 3 تا گربه و 4 تا کلاغ نشستن روبرومون و دقیقا به ساندویچامون نگاه می کنن. ما هم به تجربه ی دانشگاه محلشون نمی ذاریم.همینطوری می شینن و نگاه می کنن. بعضی وقتا هم چشماشون تنگ می کنن. احساس می کنم تو دلشون دارن میگن "بدبخت خسیس! ایشالا یه روزی از گرسنگی تلف بشی که منو سیر نکردی!" بعضی وقتا هم که گربه ها می بینن ما تحویل نمی گیریم عصبی میشن. یه دفعه حمله می کنن به یکی از کلاغا! که بخورنش. کلاغه قار قار می کنه می پره بالا .بعد همه خسته میشن دوباره می شینن کنار هم به تماشا. انگار نه انگار که الان می خواستن هم دیگرو بکشن و بخورن! یه وقتایی هم گربه ها با تمام وجود خمیازه می کشن. واقعا خوردن ساندویچ وقتی داری ته گلوی یه گربه رو می بینی خیلی می چسبه. معنی کوبیدن پا رو نمی فهمن! معنی پیشته رو نمی فهمن. اینا که هیچ! با پا هلشون هم که میدی فکر میکنن داری نوازششون می کنی، خودشونو بدتر لوس می کنن! گربه های گستاخین. آدم دلش واسه همون گربه های با حیای شیراز تنگ می شه!
یه بارم که کتلتامون زیاد اومده بود، دلمون واسه یه گربه ی چشم انتظار که دیگه کم مونده بود بیاد رو دست و پامون سوخت و یه تیکه کتلت پرت کردیم 2 متر دورتر تا بره سراغ کتلت و دور بشه. گربه هه یه سری چرخوند و کتلته رو یه نگاهی کرد و سرشو برگردوند. و با صدای خیلی مظلومانه ای گفت "میییییوووووووووووو" یعنی: اووووووووووووه!!! منو به خاطر یه تیکه کتلت تا اونجا می فرستی؟؟؟؟ بابا مشتی یه تیکه بنداز همین جلو دیگه!!! فکنم معتادی چیزی باشن.
یه بارم یه کلاغی از پشت حمله کرد به سعیده -که از بچگی مامانش بهش گفته کلاغا چشتو در میارن و به طرز فجیعی از کلاغ می ترسه-، و کوبید به شونش تا دوناتش رو از دستش بقاپه. بعد که نتونست رفت نشست بالای یه درخت و شروع کرد اونطرفو نگاه کردن. انگار نه انگار که الان داشت از ما دزدی می کرد. اگه بلد بود سوت هم میزد.
بعضی وقتا هم پیش میاد که گربه ها پشتشونو خم می کنن به طرف بالا و رو پنجه هاشون می ایستن و جمب نمی خورن، و اصلا متوجهشون نیستی، تا اینکه یه دفعه ای خودشونو پرت می کنن رو شاخه های آویزون روی یه دیوار یا یه درخت، بعد می بینی یه گنجشک جیک جیک کنان از بالا سرشون پرواز می کنه و میره! می فهمی که بعله! آقا گربه هه بوی گنجشک شنیده بوده! یا اینکه می ایستن بالای حوض آب و با دقت منتظر یه ماهی می شینن!من هیچوقت تو اون حوض ماهی ندیدم. این گربه ها باور کنین یه چیزی توهم زا مصرف می کنن!
خلاصه که ما با گربه ها و کلاغای این پارکه حسابی برنامه ها داریم. الان دو روزی هست که ناهارمونو توی سالن فرهنگسرا می خوریم. ترجیح می دیم گل و درخت نبینیم تا که یه دفعه یه گربه بیاد از من انتقام بگیره یا یه کلاغ بیاد چشای سعیده رو در بیاره!

پی نوشت بی ربط: تو همین پارک بعضی صبح ها یه سری خانوم میان و جمع می شن دور هم. یه مربی هم دارن که بهشون می گه از ته دل بخندن! بعد همشون قهقهه می زنن، بعد ریسه می رن از خنده، بعد محکم دست می زنن. بعد هم فریاد می زنن ما خوشبخت ترین آدمهای روی زمین هستیم!

پی نوشت 2: باز هم به من اجازه ندادن سوار تاب بشم. گفتن سنت از 12 بیشتره. من هم دعوا کردم! گفتم من هنوز 6 سالم هم نشده! باور نکردن!

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

بیا فالت ببینُم




راست راستکی اگر خیابانی بود به نام مرگ، با منظره ای فوق العاده زیبا، هوای خنک بهاری، درختان سر به فلک کشیده و نسیم لذت بخش، ولی هر کس به انتهای خیابان می رسید بدون هیچ سختی و درد می مرد، هیچ گاه داوطلبانه وارد این خیابان می شدید؟

گاهی میان تمام روزمرگی زندگی های پوچ و پر دغدغه، جایی که انگار نه انگار پایانی هم هست، دیدن خوابی مرگ بار، صحنه ی تصادف، شنیدن خبر مرگ یا بیماری نا گواری از کسی و سر زدن به خفتگانی که روزی آشنا بودند، انسان را چنان در گیر مرگ می کند که انگار فرشته ای پشت در نشسته. تا بازش کنی طنابش را دور گردنت می اندازد و می بردت نا کجا.

گاهی گوشه ی چشمت سیاهی ای می بیند انگار که گام کسی. گاهی نیمه شب فرشته ای در هیبت زنی گوشه ی اتاقت می نشیند و تو همینطور نگاهش می کنی. یا در روز کودک فرشته هایی در هوا پرواز می کنند و تو تا دنبالشان می کنی فرار می کنند. گاهی مرگ در می زند. در خانه ی همسایه. گاهی مرگ در می زند. در خانه ی تو.

این روزها خیلی به یاد مرگم. تجربه ی بیهوشی عمل جراحی یادم می اندازد که حتی لحظه ی مردن را هم نمی توانی تشخیص دهی. می گویند سخت نیست. نباید باشد. حداقل به سختی زندگی. ترسی ندارم از مرگ. پذیرفتم امروز مرگم را. و این پیمان صلح با خودم فتحی بود بس عظیم!

می خواهم بگویم به تعبیر خواب اعتقادی ندارم. می خواهم بگویم اینها همه خرافه است. اینها همه حرف مفت است. اینها همه اَه اَه است. ولی دیدن فالگیر در خواب در شب قبل از روزی که مادرت پس از هرگز قهوه دم کند کمی آدم را می ترساند. وقتی همان شب خواب عروسی دیده باشی که نشان مرگ است و شب قبلش خواب جدا شدن سر مرده از بدن و شب قبلش خواب جسدی پیچیده در پارچه ای سفید در مسجدی با آشنایانی گریان، دل آدم حق دارد کمی به لرزه بیفتد. تمام کسانی که دوستشان داشتم انگار آمده بودند وداع که همگی در خواب من جمع شده بودند. و من راضیم. از اینکه امشب همان شب آخری باشد که فردایی ندارد. همان شبی که می گویند خورشید، روز بعدش نمی تابد.

ترس من از این نیست که بمیرم و دیگر نبینم. چه خیلی وقت گذشته که دیگر چیزی نمی بینم. ترسم از این است که هنوز خدایی نمی بینم. وقتی خدایی نباشد و من بمیرم کجا می روم؟ یعنی یک روزهایی آنقدر هست که 4 ستون بدن آدم از بودنش به لرزه می افتد. و گاهی آنقدر نیست که ... انگار همان عموی سبیل کلفتمان درست می گفت که خدا مرده است. طبیعتی هست و نظمی. قانونی مقرر که سخت رعایت می شود. خدایی بوده که حالا نیست. که حالا مرده ست. مایی که نبودیم. حالا هستیم. و این غم انگیز ترین قانون جهان است. من گریه می کنم های های، بلند بلند برای این قانون. برای تنهایی. برای آنچه هست که نمی خواهم. و آنچه می خواهم که نیست!

می گویند علوم همگی به هم مرتبطند. و مادر یا اصلی ترین و پایه ای ترینشان ریاضیات است. هر علمی نهایتا به ریاضی تبدیل می شود. و در ریاضی هم جز چند اصل بدیهی تمامی قضایا و فرضیه ها باید اثبات شود وگرنه رد می شود. وجود خدا هم اگر در مبحث علوم خدا شناسی باشد- چند و چونش را نمی دانم- باید به گونه ای ریاضی وار بیان شود و به گونه ای اثبات. که نمی شود! برای من که کند ذهنم حداقل!

تنها مسئله ی حل نشده ی زندگی من همین فرضیه ی وجود خداست. روزی که جوابش را پیدا کنم تا ته خیابان مرگ غریوکشان خواهم دوید. البته اگر الهه ی مرگ طناب دارم را زودتر نپیچیده باشد.

پیداش اگه کردی

بنشین و تماشا کن

بر دیگه نمی گرده


در طالع تو مرگه...

اینها را فالگیر می گفت دیشب...


۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

آب، باد، خاک، آتش

خواب دیدم. از آن خواب هایی که بهشان می گویند خواب پریشان. خواب دیدم ایران به وضعی افتاده که تنهایی در خیابان راه رفتن ممکن نیست. انگار حکومت نظامی باشد. بعد انگار تظاهرات شده باشد. مردم با شالهای سبز ریختند در خیابان و من هم یک دل سیر همراهشان شعار دادم و ترس در دلم موج می زد. بعد دیدم همه جا سیاه بود. بدون کوچکترین نور. و من تنها در خیابان جیغ کشان فرار می کردم. بیدار که شدم، فهمیدم هنوز خیلی چیزها هست که ازشان می ترسم. شروع کردم به مقایسه وضع بیداری و خواب. و آنقدر خوابم بد بود که از وضع بیداریم نفس راحتی کشیدم. و فهمیدم چقدر روحم در گیر است. و به فکر فرو رفتم از اینکه من از لحظه ای تنهایی در تاریکی شهری که حتی اگر خیابانش خالی باشد ولی پشت تمام درهایش پر از انسان است به چنین واهمه ای افتادم. وای به حال ترسی که زندانیان این روزهای تاریک در تنهایی سلول های تاریک تر از شب کشیدند. و وای به آنچه به آنها گذشت!

دیشب کمی، فقط کمی بیشتر از عذاب شکنجه ها را زیر پوستم حس کردم.

رفتیم پارک آب و آتش. قرار بود چهار عنصر حیات را ببینیم. که ندیدیم. در عوض حسابی خندیدیم. البته برای آن بهانه نیاز نداشتیم. و من احساس کردم بازیگران زندگی من انگار این بار در پشت زمینه ای زیباتر داشتند نقشهای شادتری ایفا می کردند. و من شاد بودم. فهمیدم گره ی کار جای دیگری بوده و من خبر نداشتم. هنوز رانندگی در یک اتوبان خلوت با پنجره ی باز و هوای خنک و صحبتهای دوستانه ی بدون ریا دوست داشتنی است.

نگران کنکورم. هم امیدوارم و هم ناامید تا بار دیگر زندگی خوبی و بدی اش در هم باشد. قبول نشدن در کنکور فوق لیسانس بدترین خبر دنیا نیست. این را خوب میدانم که زندگیم آن مرحله ی دلهره آور و استرس های لحظه ای و روزانه را سپری کرده و حالا انگار فرمان را من می چرخانم. تصمیم به اپلای نکردن و ادامه ندادن راه سنگلاخی ای که دست و پام را زخمی کرده بود درست ترین تصمیم زندگیم بوده و من این را خوب می دانم. و هنوز یاد کلاس اول دبستانم می افتم وقتی الفبا یاد می گرفتم که چقدر هیجان انگیز بود، وقتی کتابهای جامعه شناسیم را می خوانم! از ارسطو و بطلمیوس. از بیکن و موریس مور. از صنیع الملک و ناصرالدین شاه. از گوتنبرگ و جنگ جهانی دوم.

عناصر جاودانه ی حیات اینجا هر لحظه جاریست. این حوالی نمونه ی کاملی از آب و باد و خاک و آتش در خود نهفته دارد. حتی اگر به چشم نیاید. حتی اگر هنوز احداث نشده باشد و ما وعده را به سال بعد موکول کرده باشیم. همین موقع سال بعد یا دارم دوباره کنکور می خوانم، یا می روم دانشگاه یا اینکه مرده ام. هر سه تایش را دوست دارم.

پی نوشت1: دلم می خواهد هوا سرد شود و من پالتو و پوتین بپوشم دوباره و با یک اتوبوس شلوغ بروم کتابخانه با سعیده -که خیلی استرس گرفته این روزها- درس بخوانم و از پشت پنجره ببینم دارد برف می بارد.

پی نوشت 2: با فروشنده ی ADSL2+ به خاطر بدقولیش به توافق نرسیدم. رفتم در کمال آرامش پولم را پس گرفتم. گذاشتم خودش تمام حرص ها را تنهایی بخورد. فعلا دارم با Dial up سر می کنم.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

زمین روی شانه ها می چرخد

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

دسته ی چرخ فلک

فرقی نداره انگشتتو رو به کدوم سمت آسمون بگیری. اگه چشماتو ببندی و دست دراز شدتو و انگشت اشارتو بگیری برو به آسمون و چند دور، دور خودت بچرخی، وقتی چشماتو باز کنی مطمئن باش که داری مستقیم به یک ستاره اشاره می کنی.

ستاره ها مثل ماهیای گیر افتاده توی تنگ هر شب و هر شب ساکن ایستادن سر جاشون تو دریای لاجوردی و مستقیم نگاه می کنن. فقط گاهی شاید چشمکی بزنن. هیچوقت نفهمیدم ماهیا انقدر دقیق به چی نگاه می کنن و تو چه فکرین! که چشم از تصویر تکراری روبرو بر نمیدارن. بعضیا می گن ماهیا دارن توی شیشه ی تنگ عکس خودشونو نگاه می کنن. شایدم فکر می کنن یه ماهی دیگست که جلوشون ایستاده. تمام ماهیای ساکن عاشقن! عاشق ماهی توی شیشه.

ستاره ها هم حتما عاشقن. وگر نه چشم از زمین بر میداشتن. شاید ستاره ها هم عکس خودشونو تو آب دریا ها و رودخونه ها و حوض ها می بینن. شایدم ماهیا رو با ستاره اشتباه می گیرن و فکر می کنن اینجا یه آسمون دیگست. ستاره های بیدار کویر هم یا دونه های شن معلق تو باد رو می بینن یا عکسشونو تو سراب کویر.

طفلی ماهی های توی تنگ و ستاره های آسمون خبر ندارن نه ماهی عاشقی هست و نه جفت ستاره ای. و انقدر برای معشوق خیالیشون بوسه می فرستن و چشمک می زنن و انقدر منتظر جفتشون می مونن تا جسد خمیدشون سبک بشه یا نورشون تو تاریکی آسمون خاموش. خدا کنه خوشحال باشن که از عشق می میرن.

خدایان زمین و آسمون هر سال از بین ماهیا و ستاره ها قربانی می گیرن تا دسته چرخ فلک رو بچرخونن...