۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

دایی وانیا

"صدای فرشتگان را می شنویم. بهشت را با جلال و درخشندگیش می بینم. تمام پلیدی های زمین را می بینم و رنجهایمان را. غرق رحمتی که تمام دنیا را خواهد گرفت می شویم و زندگی ما پر آرامش خواهد بود. آرام و شیرین مثل نوازش مادر. من ایمان دارم، ایمان دارم. دایی جانم گریه می کنی؟ تو در زندگی شادی و خوشی نداشتی. اما صبر داشته باش. راحت می شویم. راحت می شویم. آرامش پیدا می کنیم." *
دایی جان در دنیا ما هیچ کاری از دستمان بر نمی آید. حالا تفنگ بردار برو به سربریاکوف شلیک کن. مطمئن باش تیرت خطا می رود، از سر ماه شروع می کنی روی زمین های زن سابقش کار کردن و برایش پول فرستادن.
دایی جان بیخود زور نزن. دستت به هیچ جا بند نیست. تو یک کشاورز بدبختی که حتی زمینت هم از خودت نیست. خود کشی هم نکن. ما حوصله نداریم. الهی قربانت بروم. صبر داشته باش خودت 20 سال دیگر می میری. من هم که زشتم، همینجا پیشت می ترشم تا بمیرم. عوضش انقدر مهربانننننننم!!!200 سال دیگر به بدبختی ما می خندند می گویند عجب آدم های خری بودند، ولی تو کاری به این کارها نداشته باش. سرت را بینداز پایین. زجرت را بکش. آشت را بخور. کتابت را بخوان. شالت را بباف. کشکت را بساب...

پی نوشت: صدای پای آب را 10 سالگی تلف کردم، رفت...

*: "دایی وانیا"/ آنتوان چخوف/ هوشنگ پیر نظر/ نشرقطره