۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

من زندگی را دوست دارم


آیا کسی از دیدن گل سیر خواهد شد ؟
آیا کسی در صحبت گل پیر خواهد شد ؟

صد کوه اگر غم داری و یک جو اگر شادی
این را نگه دارش
و آنرا به قعر دره بسپارش.
دنیا گذرگاهی ست.
صد سال اگر جان را بفرسایی
صد قرن اگر آن را بپیمایی
راز وجودش را ندانی چیست.

شب را همین تنها مبین تاریک و دلگیر
بنگر چه میگوید ترنم های مهتاب
با ساز ناهید.
بر سنگ یا بر پرنیان شیرینی خواب
بوی سحر پروانه گل آب
امید فردا
روز نو
دیدار خورشید!
من دل به زیبایی به خوبی میسپارم دینم اینست
من مهربانی را ستایش میکنم آیینم اینست
من رنج هارا با صبوری میپذیرم
من زندگی را دوست دارم
انسان و باران و چمن را می ستایم
انسان و باران وچمن را می سرایم.
در این گذر گاه
بگذار خود را گم کنم در عشق در عشق
بگذار از این ره بگذرم با دوست با دوست....
ای بهترین گلهای عالم!
ای خوش ترین لبخند هستی۱
ای مهر و ماه راه من در این گذر گاه!
همواره بر روی تو خواهم دوخت....
چشمان سیری ناپذیرم را
تکرار نامت باغ گل کرده ست
صحرای خاموش ضمیرم را.
من با تماشای تو سبزم چون جوانی
من با تو جان تازه دارم جاودانی.....
آیا کسی از دیدن گل سیر خواهد شد ؟
آیا کسی در صحبت گل پیر خواهد شد ؟

فريدون مشيري

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

...Get busy living or get busy dying

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

از اول آقای سلینجر

خاطره ی ناتور دشت بر می گردد به چیزی حدود 5-6 سال پیش. سال اول دانشگاه بودم. کتاب را نصفه نیمه خواندم و جذب نشدم. ولش کردم و بدبین شدم به سلینجر. تا یک بار که یادم هست کتاب فرنی و زویی را خواندم. محشر بود. جدی می گویم از بهترین کتابهاییست که در عمرم خوانده ام. حالا بعد 5-6 سال کسی آمده می گوید ناتور دشت بهترین کتاب زندگی اش بوده. و من با خاطره ی فرنی و زویی، تیرهای سقف را بالاتر بگذارید نجاران، جنگل واژگون، دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم، و و و با آن حس ناب روایتش که جدا و منحصرا مخصوص خود اوست، که می رود در نقش یکی از شخصیت های رده چهارم و پنجم که وسط داستان یکدفعه می آید خودش را معرفی می کند و می گوید حوصله نداشته اول شخص روایت کند، احساس می کنم دلم می خواهد ناتور دشت را دوباره بخوانم.
جایی میان جنگل واژگون می گوید نمی داند در ماه عسل چه اتفاقی افتاد و جبهه می گیرد که اگر می خواستم خیلی راحت می توانستم ته توی قضیه را در بیاورم ولی خودم برایم مهم نبوده! نویسنده ی پر جسارتی است. و هر چیزی را هر جوری که دلش می خواهد می نویسد. بعضی شخصیت هایش هم سریالی اند. در چندین کتاب این خواهر و برادر های فرنی و زویی هی می آیند و میروند. جنگل واژگون را امروز خواندم. هپ ورث و نغمه ی غمگینش را هم خریدم. و مطمئنم بعد این دو نوبت ناتور دشت است. شاید سلیقه ی کتاب خوانیم 5-6 سال پیش با الآن فرق می کرده است.
چهره ی سلینجر همیشه در ذهنم با یک لبخند فاتحانه و یک سیگار برگ همراه بوده است. یعنی من خیلی هم خوب می دانم دارم چه می گویم...

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

شمس، خدایش بوی تخمه آفتابگردان می داد

یادم هست سفر مشهد پیر مرد تخمه فروشی که چند کوچه پایینتر از حرم دکانی داشت اندازه ی خودش و تخمه هاش. یک ترازو داشت به اندازه ی ترازوی هادی و هدی. پیرمرد انگار که تا پایان دنیا وقت باشد وزنه را می گذاشت روی یک کفه، تخمه ها را می ریخت روی کفه ی کناری. و آنقدر تخمه اضافه می کرد که کفه ی تخمه ها کمی پایینتر از کفه ی ترازو بایستد. و ما نگاه می کردیم به تخمه ها که پایین و پایینتر می رفتند و به پیرمردی که معنی کم فروشی را خوب فهمیده بود و حرمت همسایگی را بهتر. هر موقع باز بروم مشهد، خواهم رفت تا دوباره پیرمرد را ببینم. می روم دانه دانه کوچه ها را می گردم. تا پیدایش کنم و بگویم طعم تخمه های آفتاب گردانت هنوز زیر دندانم هست پیرمرد. تا زیر چشمی و با بی حوصلگی نگاهم کند و من بخندم و در دلش بگوید: "از دخترهای این دوره و زمانه است دیگر! همه یشان دیوانه اند! خدا همه جوان ها را به راه راست هدایت کند." و من نگاهش کنم.

من هم شاید روزی بروم شاگرد بقال شوم. خدا را چه دیدی؟ آدم اگر بمیرد و یک روز از عمرش را کنار خیابان شال زری نفروشد، کف یک خیابان کامل را جارو نزند، مسافر کشی نکند، بلد نباشد دود سیگار را حلقه حلقه از دهانش بیرون بدمد، یا در دکان بقالی کفه ی سنگین تر را نبخشد، به مرگ جاهلیت مرده است.

مولانا که مولانا بود شمس را پیدا کرد. من که حدیثی بیش نیستم. همین پیرمرد باشد شمس من. پیرمردی که فقط یادم هست کلاه بافتنی روی سرش بود و عینکش ته استکانی بود. فکر کنم می خواست تخمه هایش را درست بشمارد. تا کفه ی سنگین تر را بدهد از در برون و خودش را سبک کند. پیرمردی که مویی اگر روی سرش مانده بود، همه سفید شده بود تا بفهمد بار سنگین را باید از در بیرون فرستاد. پشت را باید سبک کرد. پیرمردی که دکانش یک وجب بود.

من آن شب هر کاری کردم نتوانستم دود قلیان را حلقه حلقه کنم. اصلا مکانیزمش را هم نمی دانستم. فقط سرم را می کردم رو به سقف، و دود را خالی می کردم. تا در آسمان گم شود. و هیچوقت هیچکس نفهمد دودی در هوا هست، که حلقه حلقه یا معمولی از دهانی خارج شده. که حل شده. که دیگر کسی انگار برایش مهم نباشد. و من مانده باشم و قلیانی که بدون سر می کشیدیم و صدای خنده هایی که فقط چند ثانیه طول می کشید تا قاطی دودها شود، حرمی آن همه طلایی و شمس من که هر شب اسکناس های 200 تومانی را دسته دسته می گذاشت زیر بالشش تا خواب خوش ببیند.

پی نوشت 1: خدایش حفظ کند.

پی نوشت 2: دلم زنگ تفریح 3 کشیده.

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

شَتَرق

هیچوقت سیلی نخوردم از معلمی. حتی هیچ وقت از کلاس اخراج هم نشدم. فقط شاید گاهی اخمی یا گوشه چشمی.

می گفت: خیلی هم خوشحال باش که اول جوانی چنین امتحان سختی پس می دهی. که اینقدر کارکشته و محکم می شوی. زندگی را جدی می گیری.

برای همین دوستش داشتم. اینهمه زیاد! برای حرفهای قشنگی که دروغ می نمود و راست بود. فقط نمی دانست و نمی دانستم که جدیتش را اشتباهی جدی گرفته بودم. و هیچ شوخی نداشت!

برای همین بود که وقتی پام لغزید یک کشیده ی آبدار نتراشیده گذاشته بود درست جایی پشت گردنم که هنوز جای انگشت هاش زیر پوستم دل دل می زند. و خوب گذاشته بود اشکهام بند بیاید. تا مزه ی شیرین شکلات بعد از اخم معلم، درد آمپول، یا افتادن از پله های راهرو در دهنم مزه ی هرچه فحش و تلخی و بغض پیدا نکند. و خوب انگشتش را جلو و عقب برده بود و سرش را چپ و راست و تمام دار و ندارم را با باد دهانش ویران کرده بود.

انقدر از این چاه آب کشیدند که سطلشان اینبار به خاک رسید و راه قنات را کج کردند. و من حالا شده ام کودک گستاخی که درد سیلی و اخم و آمپول را فراموش کرده و گریه ای هم انگار نبوده هیچوقت، دارد آبنباتش را با ولع تا ته حلقش فرو می برد. چون می داند تا دمی بعد سیلی دومی در راه است.

زندگی این روزها به طرزی دهشتناک با من سر یاری دارد! همه چیز عالی ست. تمام درها باز و تمام راه ها هموار. و من که هیچ به این اوضاع عادت ندارم، هم دارم برای این همه خوشی حرص می زنم هم راستش یکی ته دلم فریاد می زند، کی مرا اعدام می کنند؟

پی نوشت 1: دلم برایش تنگ شده.

پی نوشت 2: خیلی وقت بود ننوشته بودم. برای اینجا نوشتن هم امشب حرص زدم! (در صف اتوبوس همیشه خانم های چاق جایم را می گیرند)