۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

لبخند الکی بزن تا دنیا بهت پوزخند بزنه

گاهی حرفها هم جا خالی می کنند. حس ها می مانند، بدجوری هم می مانند. اما انگار کلمه ها قالب تنشان نمی شوند. یادم هست یکبار قبلا در موردش نوشتم. یا شاید هم دیگر خسته شده ایم از ساختن این همه عبارت که معنی ها را در ما بیدار کنند. بگذار گاهی هم معنی ها بخوابند. بیدار که می شوند، سر و صدا می کنند. چند روز پیش مطلبی خواندم در مورد پذیرش احساس. به فکرم فرو برد. و به نظرم خیلی راه حل منطقی ای آمد. وقتی حالت بد است، قبول کن که حالت بد است. برو و تمام کارهای روزمره ات را با همین حال انجام بده. جلد خوشحالی بر تن غم نمی نشیند. کی گفته بخند تا دنیا بروت بخنده؟
یا وقتی حالت بد است چه اصراری داری خودت را بزور شاد کنی؟ تا شب سر کن. وقت بگذران. بیفت گوشه ای و لم بده. شعر بخوان. فیلم ببین. بزن زیر آواز. ولی سعی نکن بخندی.

گاهی فکر می کنم اگر وبلاگ را با اسم خودم نساخته بودم، چقدر راحتتر می شد حرف بزنم. ولی بعد یادم می افتد هیچ لذتی بالاتر از حرف زدن با اسم خودت نیست. و به قول ترانه علیدوستی که خیلی وقت ها حرف های خیلی قشنگی می زند، اسم و فامیل آدم جزو اولین حقوق انسانی اوست.

دلیل پست قبلی که گذاشتم و زود برداشتم، این بود که احساس کردم هنوز با سیلی صورت را سرخ نگه داشتن خیلی با عزت تر است تا ناله کردن.

یک لنگه از دمپایی زرد حمام مستر را با یک لنگه دمپایی قرمز حمام اصلی خانه عوض کردم. ترکیب قشنگی نشد. مادرم غر زد. کوتاه نیامدم. گاهی اینطور احمق بازی در زندگی لازم است. حتی اگر اهالی خانه در دهه ی پنجاه و شصت زندگیشان باشند.

نهایتا ماه رمضان را با اینکه خیلی دوستش دارم، ولی دیگر گندش را در آورده انقدر روزهایش طولانی ست. این عرب ها هم اگر کمی عقل داشتند سالهایشان را 365 روزه می کردند و انقدر به گردش ماه نمی چسبیدند. که هر سال ماه هایشان در فصلی دیگر نیفتد. البته ما که شانس نداریم. یک دفعه می دیدی رمضان کلا می افتاد مرداد!!!

گرسنه نباشید...
پی نوشت به مخاطبی که حتی یک بار هم وبلاگ منو نخونده، آدرسش رو هم بلد نیست: آدما خیلی راحت از دستت ناراحت می شن. پس به خاطر همینه که اینهمه آدم تو زندگی ازم متنفرن. ومن این تنفر رو راحت حس می کنم.

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

گنجشک

هی! سنگ تیر و کمانت را بپا پسرک!
اینجا هوا ابری ست
من نه هنوز تلألو خورشید را دیده ام
نه رنگین کمان پس از باران را
نه از دریاها کوچ کرده ام
نه روی این شاخه، آن شاخه پریده ام
نه به هر چیزی نوک زده ام
نه کرمی از خاک بیرون کشیده ام
تیر و کمانت را بپا پسرک
برای افتادن از شاخه همیشه وقت هست!

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

دخت کویر و من

سلام حدیث بانو. دیر زمانیست از شما بی خبریم.
در کوچه باغ های زندگی چه می کنی؟
حال و احوالت چطوره؟ حال دلت خوبه؟
منم خوبم و روزهای گرم تابستان را در دل کویر سپری می کنم.
دلمان از بهر دیدار شما تنگ شده...
می خواهیم به تهران بیاییم و بچه خوابگاهی شویم در دیار شما
در پناه حق رفیق.
--------------------------------------------------
سلام بر دخت کویر
برگ های سبز باغ زندگی این نزدیکی ها رنگ خون گرفته و بوی باروت.
ظلم نا برادران بر دلم سنگینی می کند خواهر! و دستان بی معجزه ام چپ وراست تاب می خورند
روزهایم همچون دیگران در صبر می گذرد وسکوت.
و تازه کتاب حقوق مطبوعات را تمام کرده ام و فهمیده ام چه ظلمی رفته بر خواهران و برادرانمان!
من شخصا خوبم. زندگی بر وفق مراد است و غمی نیست جز دوری شما. فراق هم تا برجی دیگر به سر می رسد و تنهایی از این روزهای ما رخت بر می بندد.
بسیار منتظر خبر شادی آور قبولیت هستم تا موجی بیفکند در خط ضربان قلب فسرده ام.
گذرت به تنها کویر خاطرات من افتاد سلام مرا برسان. بگو تقصیر توست اگرهنوز دل بستگی هست.
پی نوشت:
قسمت اول ای میل یکی از دوستانمه به من و قسمت دوم جواب منه به همون ای میل

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

انگشت دراز شدشو دور تا دور افق دریا می چرخونه و گردی زمین رو با لبخند نشونت میده.
تو خیالت دستتو میذاری زیر چونشو و فشار میدی رو به بالا تا گردنش از پشت خم بشه، اونوقت آبی آسمونو نشونش می دی.
بعد پشت سرشو فشار میدی رو به پایین تا موجای دم ساحل و صدفای ریز جلوی پاش رو ببینه.
به خودت که میای، میبینی انگشت دراز شدشو دورتا دور افق می چرخونه و گردی زمین رو با لبخند نشونت میده.
سرت رو به علامت تایید تکون می دی و لبخند می زنی...

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

این قصه سر دراز دارد....

صحبت های ناخوانده ی حمید ماهی صفت در کانال 3 سیمای جمهوری اسلامی ایران شدیدا بنده رو یاد اعترافات دروغین ابطحی در دادگاه روز اول می ندازه! این حمید ماهی صفت یادم میاد چندین سال پیش همچین یه گوش مالی درست و حسابی دیده بود و یه چند وقتی هم پیداش نبود. حالا الآن همون حمید خان داره کانال 3 در حق مقام معظم رهبری دعا می کنه و از مردم آمین می گیره! حمید ماهی صفت همیشه در ذهن من انسان وارسته ای بوده که برای خودش کار می کرده. حالا شنیدن این صحبتای عجیب و غریب(!) و دستهای رو به آسمونش به نظر من حکایت از دست های پشت پرده می کنه! و بوی اجبار می ده.

چند وقتیه که در میدان تجریش تهران مردی 26-27 ساله با سر و وضعی کاملا مرتب و امروزی و کیف کولی اسپرت گوشه ای از خیابان می ایسته و با چشمهای کاملا بسته ساز دهنی می زنه. و دور و برش از پرنده صدا بر نمی خیزه. و همه در نهایت سکوت به آوای حزینش که از ساز دهنیش که با کمال احساس در دهانش فرو می بره گوش می سپارن. اما خوب که نگاهشون کنی چشمانشون پر از سواله. در مملکتی که در آن فقر خبر تازه ای نیست، چه خوبه مطربان دوره گردمان هم نان هنر بخورن. نه نان دلسوزی لباس پاره. همچنین انقدر برای خود و هنرشون ارزش قائل باشن که اونو در هر حالی قابل عرضه بدونن. ولو کنار ماهی فروشی بازار تجریش تهران.

پارسال ماه رمضون شیراز بودیم و پروژه ی درس نرم افزار 2 می نوشتیم. هم می خوام بگم یادش به خیر. هم یادم میاد روزای خیلی پر فشاری بود.
خدایی زندگی در خوابگاه اگر هر چیزش افتضاح بود، سحری پختن و خوردن هاش واقعا جالب بود! یاد افطارهامون هم به خیر که می رفتیم هر روز نوبتی نون تازه می خریدیم و غذای سبک می خوردیم.
یک حقیقتی از خوابگاه اگر بخوام افشا کنم اینه که همه از درون افسرده اند. ولی هیچکس این رو به روی خودش نمیاره. و همه سعی می کنن در حد توان با هم شاد و مهربون برخورد کنن. و جالب اینجاست که این قاعده حداقل در خوابگاه دخترانه مستثنی نداره! یا من ندیدم.
میگن "حالا صبر کن یه روزی دلت واسه همون روزای دانشگاه و خوابگاه تنگ می شه و فقط با یاد اون روزا زندگی میکنی". این روز رو خیلی از خودم دور می بینم.

شاد باشین. ماه رمضونتون مبارک...

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

عجله کار شیطان است

خدا را شکر که ما هم بلاخره به دموکراسی دلخواه خودمان رسیدیم. از اول هم اشتباه کردیم دولت و حکومت را دست کم گرفتیم. دیدید این آقایان هم عادلند؟ دیدید؟ اگر لازم باشد دستور توقیف روزنامه ی کیهان را هم می دهند. فقط اعتماد ملی که نیست! خیلی عجله کردید دوستان. خیلی! تازه! دیدید مجلس قرار است حداقل به 4-5 نفر از وزرای پیشنهادی ا.ن رای اعتماد ندهد؟ دیدید آقایان خودشان نگران حال ملت هستند؟ حالا هی بریزید در خیابان ها شعار بدهید! خیلی اشتباه کردید! بروید بنشینید در خانه هایتان. تحریم هم شدیم، شدیم. آقای ا.ن به حول و قوه ی الهی قرار است یک هفته ای بنزین تولید کند. اگر فکر می کنید نمی شود، بروید دلتان را پاک کنید. این افکار همه اش از بی ایمانی است. وگرنه می شود. چرا نشود؟ وقتی به خدا توکل کنی ورئیس جمهورت هم هاله ی نور داشته باشد و در مملکت اسلامی هم زندگی بکنی حتما می شود. حالا نمازهایت را اگر اول وقت بخوانی زودتر می شود.

زندگیمان شده صحنه ی تئاتر طنزی که پرده های میانش فاصله ی خواب و بیدار شدنمان است. هر روز صبح ناشتا اخبار روز را می خوانیم ببینیم این قسمت چه می شود! و آقایان دیشب چه خواب دیده اند.
اینها یا خودشان ضریب هوشیشان انقدر پایین است که دروغ زیرکانه تر از این نمی توانند بسازند، یا مردم را انقدر سطح پایین تصور کرده اند که فکر می کنند فریب این دروغ های صدتا یه غاز را می خورند. که البته باز هم اگر در این دو ماه متوجه سطح فهم ملت نشده اند حکایت از ضریب هوشی پایین خودشان کرده اند!

زندگیتان پر از اتفاق های خوب خوب باشد...

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

این ابر بارانی ست

مثلا ساعت 11 شب باشد. اهل خانه بروند بخوابند. تو بروی چای دم کنی. بعد توی سه تا کشو بگردی دنبال هدست ات و وصلش که کردی ببینی گوشی سمت چپش پرپر می کند. بی خیال گوشی شوی اسپیکر را روشن کنی، و به صدای کمش اکتفا کنی. و به خودت دلداری بدهی که اشکال ندارد، زیر نویس دارد. بعد یک بشقاب پر میوه بیاوری. شروع کنی فیلم دیدن. مثلا فیلمش هم رمانتیک باشد. نه در حد فیلم هندی. فقط در حدی که دختری داشته باشد با موهای بلند مشکی لخت که روی پل به انتظار معشوقش بایستد و موهایش در باد موج بخورد. ولی نتواند به عشقش برسد. مثلا پسر خلافکار باشد. و تو قوز کرده و فین فین کنان جولوی مانیتور گوله گوله اشک بریزی و نا هشیار گاز وحشیانه به سیب بزنی. از آن گاز هایی که تا وسط سیب را می شکافد و هسته هایش می آید در دهانت. و بی خیال شوی آنها را هم قورت بدهی. بعد صحنه ی رمانتیک تمام شود و تو هم دلت بخواهد کاش یکم دیگر ادامه داشت! مثل رقص وسط فیلم هندی که از همه چیزش قشنگ تر است، و هم دلت بخواهد فیلم به موضوع اصلی برگردد. فیلمش هم خفن باشد. از آنهایی که باید حینش فسفر بسوزانی. بعد فیلم هم تا 2-3 ساعت باید فکر کنی تا آخرش بگویی : آهااااااااااااااااان!!! تازه فهمیدم چه شد! مردکه عوضی! بعد بزنی عقب دوباره همان جا را نگاه کنی و حرص بخوری. آهان یادم رفت! وسط فیلم نگه داری بروی چای بریزی با دو حبه قند بیاوری. نگاه کنی به بشقاب میوه، بگویی گور بابای هر چه ویتامین. و چایت را چنان با لذت قلوپ قلوپ بنوشی انگار داری شراب 7 ساله می نوشی!! بعد فیلم تمام شود. تو تمام نشوی. هیچ صدایی نباشد. فقط گاهی صدای یک موتورگازی بیاید که سریع رد شود. بنشینی روی تخت فیلم را مزه مزه کنی. دوباره در ذهنت تکرار کنی. خودت را بگذاری جای نقش اول فیلم و جایش فکر کنی. بازی کنی. بعد خودت شوی. دوباره بازی کنی. فکر کنی... فکر کنی... بعد خسته شوی. پرده را کنار بزنی. آسمان را نگاه کنی. مثلا ستاره هم در آسمان باشد. ماه هم بتابد. هلالی! بعد تو فکر کنی آسمان شب با آن چشم خمارش در تیرگی زمین چه ها می بیند که ما نمی بینیم؟ و چه ها از زمینیان می داند که ما نمی دانیم؟ مرگ چه سگهای ولگردی را دیده است؟ چند نفر روی نیمکت های پارک ها خوابیده اند؟ چند نفر امشب از سرنگ استفاده شده ایدز می گیرند؟ چند کودک گرسنه اند؟ چند زن به خانه های اشتباهی رفته اند؟ چه کسانی نماز شب می خوانند؟ چند نفر امشب شکنجه شده اند؟ چه کسانی کشته شدند؟ چند خانواده داغدار شده اند؟ و چند نفر پشت پنجره نشسته اند؟
بعد فکر کنی آه اگر آسمان لب به گقتار می گشود! حق داری ماه! حق داری گاهی لحاف ابر را بکشی روی سرت و اشکهای سیلابت از لای تار و پودش رخنه کند بچکد روی سر ما. اشکهای ما هم می چکد روی خاک! فردا شب حالت خوب می شود ماه. ما هم حالمان خوب می شود یک روزی. آن روز با هم گریه می کنیم. این بار اشک شادی میریزیم.
می دانم. روزی ما خوب می شویم و باران می باریم. "این ابر بارانی ست"!

بعد بغض خفه ات کند و نفهمی چه سری ست که به هر چه فکر می کنی آخر به اینجا ختم می شود...

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

نان سی دی فروش ها در روغن افتاد!!

می خواهد متحجرانه باشد، می خواهد نباشد! می خواهد کسی خوشش بیاید می خواهد نیاید! می خواهند بگویند تو هم شده ای مثل آنها، می خواهند نگویند!

بنده نه شعور سیاسیم پایین است، نه شعور سینماییم.

محمدرضا شریفی نیا بارها و بارها ثابت کرده که حاضر است برای پول در هر فیلم درپیتی بازی کند. حتی اگر به قیمت خدشه وارد شدن به حیثیت هنریش باشد. یک همچین آدمی مسلما به خاطر پول لازم باشد از دولت متقلب هم حمایت خواهد کرد. وگرنه از وجنات ایشان همچین ایمان راسخی هم نسبت به جمهوری اسلامی نمی بارد!

من نه مثل هیچ کس شده ام، نه در مورد این فکرم دنباله روی کسی هستم! نه انقدر ابلهم که تصور کنم شریفی نیا منتظر ظهور امام عصرش در دولت دهم است!

متنفرم از هرچه خائن وطن فروش...
آنکه پشت به ملتش بکند لیاقتش دربدری ست!

در کمال ادعای فرهنگ از این به بعد، هر گونه فیلم به بازی محمدرضا شریفی نیا را از بساط سی دی فروشی های کنار خیابان خواهم خرید. کاری که به عمرم نکردم!

عصبانی نباشید و خرده ی اضافی بهتان نگیرند...

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

ما و حوضمان...

باز ستاره ها سبک شدند انگار. رفته اند آن بالا بالا هاجا خوش کرده اند. ما مانده ایم واین همه سیاهی. این وضع هم مثل تمام اوضاع دیکر مشکل خودمان است و باید چشم بپوشیم رویش تا صبح شود. تا دوباره ستاره ها بیایند پایین.

گاهی فکر می کنم مردم یونان باستان چه زندگی خوبی داشتند. آن همه خدا در روزگارشان بوده. هر کدامشان که قهر می کرده، خدای دیگری پیدا می شده که دستشان را بگیرد. ولی ما مانده ایم و یک خدا. آنهم که دائم القهر است با ما. بعضی وقت ها یک دست نوازشی بر سرمان می کشد و دوباره پنهان می شود. اما به هر حال همین است که هست! ماییم و حوضمان. صد البته حوضمان پر ماهی ست! من نه خواب دیده ام، نه فال گرفته ام. نه کف بین صدا کرده ام. تنها و تنها دلم گواهی می دهد. اگر هنوز گواهی دلهایمان حساب باشد، آنوقت دل من روشن است.

زندگی ما که فعلا با اخبار گرفتن و بردن و شکنجه و تجاوز و مرگ و نامه و تهدید پر شده است. عکس ندا را گوشه ی ذهنم حک کردم. دیگر برایش گریه نمی کنم. هر جا هست از ما خوش تر است. هر چند آبمان زلال می شود روزی، حوض مان پر ماهی. فقط دلمان می سوزد و غصه می خوریم و صبر می کنیم. تا روزی که از این همه اتفاقات دل شکن خاطره ای، که داغی بماند گوشه ی دلهایمان. و تاسف بخوریم به حال خودمان که ماندیم(اگر بمانیم!) و تاسف بخوریم بحال آنهایی که رفتند و نماندند تا شب سحر کند. تا خدا باز آشتی کند دستی به سرمان بکشد. تا ماهیان برایمان برقصند و بچرخند. روزی که دل من گواهش را می دهد.

دل روشن باشید...

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

زندگی

هر روز به اشتیاق دیداری
پشت دیوار اینجا و آنجا
کلاه از سر بر میدارم
و لبخند آشنایی عابران را
دمی پس از ابروان در هم کشیده
و چشمان باریک شده
انتظار می کشم
تا دوباره فراموشم کنند
و به قهر آفتابگردان ها
می خندم که گریه نکرده باشم

گاهی اشک می ریزم، آرام!
هق هق ارزانی درختان نیم مرده ای
که به تلنگر کبوترانی بازیگوش
آن همه قداستشان با حقیقت دوئل می کند.

من چون مادری کلافه
هر دم به دنبال خدایم می روم
که به خیابان ندود
که دل درد نگیرد
که گم نشود

و برگ های دفتر شعرم را چرک نویس می کنم
فرار می کنم!
با هر گامی که از طناب دار خاطرات می گریزم
به لوله ی تفنگ زندگی نزدیکتر می شوم
که با یک دست پیشانیم را نشانه گرفته ست
با دست دیگر جام شوکران پر می کند
می ایستم!
که خوب می دانم
زمانی زندگی از گلو پایین می رود
که زهر شود، در کاسه بریزد!

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

ارغوانی که می شوی...

خودت می شوی. پوسته ی زمخت نمایشی ات را می اندازی. با دود ارغوانی سیگار خفه ام می کنی. لم می دهی.حرف های عاشقانه ی ارغوانیت را تکرار می کنی. خنده ارغوانی سر می دهی. بعد مثل دیوانه ها اشک می ریزی. به خواب می روی. بیدار که شدی پوسته ی زمخت نمایشی ات را به تن می کنی. تا باز از پشت جام شراب نگاهت کنم تازه شوی...

وقتی بدبخت نباشی، خوشبختی!

نه برادر جان! بیهوده خودت را خسته نکن! دست تو نیست. یک روزهایی جریان خروشان زندگی چونان با خود می بردت که هر لحظه اش برایت حس خفگی می آفریند. بخواهی نخواهی مسیریست که یا باید درش خفه شوی و بمیری یا اینکه خودت را رها کنی. بله برادر جان! وقتی خودت را رها کردی و آسوده خودت را به دست موجها و جریان سپردی روی آب شناور می شوی و فشار کمتری را تحمل می کنی. فقط باید زنده بمانی! و وقتی از شیب رود گذشتی آنوقت مسیر زندگی آنقدر آرام و مهربان می شود، آنقدر منظره اش قشنگ می شود، آنقدر همه جا سبز می شود که هیچ فکرش را نمی کردی! آنوقت می فهمی خوشبختی. و این لذت خطیر چنان در بند بند جانت رخنه می کند و آنچنان صورتت را به لبخند آراسته می کند و آنچنان چشمهایت را به اشک شادی تر و آنقدر قلبت به هیجان می افتد که به نفس نفس می افتی و فکر می کنی گنجایش این همه دلخوشی و آرامش و خوشبختی را نداری. و گاهی آنقدر چشمت نگران، اطرافت را می پاید که "نکند اندوهی سر رسد از پس کوه"! و سریع خودت را جمع می کنی. اما می دانی! خاطر جمعی که هست! بله هست! آمده که بماند و تو در دریای خوشبختی شنا می کنی!

چه کسی می گوید خوشبختی ای وجود ندارد؟ چه کسی گفته چون جوان ایرانی هستی باید افسرده و پژمرده باشی؟ مگر خوشبختی چیست؟ مگر ما چه می خواهیم؟ همین قدر که بدبخت نباشی، خوشبختی.

چه لذتی بالاتر از اینکه با مادرت 2 ساعت سر چطوری پشت پنجره ی کشویی آشپزخانه را پاک کنید بدون اینکه پنجره را از قالب در آورید و کج کردن کفگیر و سیخ و... بخندی؟
چه لذتی بالاتر از اینکه با دمپایی قرمز و صورت کثیف بروی سوپری 2 کوچه پایین تر بستنی و پودر لباس شویی بخری؟
چه لذتی بالاتر از اینکه دور پارک نوساز روبروی خانه قدم بزنی و یادت بیفتد لابلای این کوچه ها بزرگ شدی، دوست پیدا کردی، قهر کردی، آشتی کردی، مدرسه رفتی، دانشگاه قبول شدی، 18-19 سال پیش شبهایش صدای گرگ و شغال شنیدی؟
چه لذتی بالاتر از اینکه گربه ی ماده ای زیر زمین خانه ات لانه کرده با سه بچه اش و تو هر شب برایشان شیر می بری؟
چه لذتی بالاتر از اینکه احساس کنی خوشبختی؟
خوشبختی با هیچ چیز نمی آید. تویی که خوشبختی را بوجود می آوری.

گاهی فکر می کنم نسبت به یک دختر 23 ساله زیادی تجربه ی تلخ و شیرین دارم. به همین دلیل گاهی سرریز می کنم.

من خوشبختم و زندگی ادامه دارد....

خوب و خوشبخت باشید...

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه




جادوم کن
با نوازش سرانگشتانت
تا از کوه گونه هام
نگاهم سر بخورد روی موهام
و بریزد به پات
تا بشکند تندیس شیشه ای رگ و استخوان
و رویاهای مغموم
خشک شود
در سحر دالان نگات
و رنگ رنگ شود پاییز تیرگی چشمهامان
تو سپیدار شوی ریشه کنی
من درخت انار شوم
میوه کند لبهام

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

مهر و کین

حسابش را که بکنی ما از این روزها سخت تر بودیم. اصلا شاید این روزها برای این، اینهمه سخت بود که ما یادمان بیاید سختیمان را!
انگار این آتش امیدی که در دل ماست غم و اندوه حالیش نمی شود! میسوزد و دلمان را گرم و چشممان را باز نگه می دارد تا ببینیم سرانجام رزم مهر و کین چه می شود.
مهم اینست که اندوه سرانجام روزی تمام می شود. اما امید مثل خون همیشه هست. و با هر ضربان قلب در تمام بدن می چرخد و گرممان می کند. و با همین گرماست که بعد هر گریه، لبهایمان باز از هم گشاده می شوند...

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

شب های روشن(2)

ناستنکا! به آسمان نگاه کن... نگاه کن آسمان را... فردا روز بسیار خوبی ست... به ماه نگاه کن... نگاه کن آسمان چه نیلگون است. نگاه کن... ابرهای زرد ماه را می پوشانند... نگاه کن... نگاه کن! اما نه رد شدند... حالا نگاه کن... ببین! *

اما خورشیدی که قرار بود در روزی بهتر از همیشه بتابد هیچگاه طلوع نکرد. جای آن خورشیدی طلوع کرد همراه با سرگیجه و سر درد پسری که 20 سال با عشق رویایی ناستنکا زیسته بود بی آنکه او را دیده باشد و از آن روز به بعد با خاطره ی دقایقی عشق رد و بدل شده با او زندگی کرد. در حقیقت تمام عشق او در زندگی خلاصه شد در دقایقی که با ناستنکا قدم زد و پرت و پلا گفت. بقیه ی عمر یا در رویایش در باره ی او خیال بافی کرد یا با خاطره ی کوتاهش زیست.

گاهی اوقات با خوندن یک داستان، دیدن یک فیلم یا صحبت با یک نفر آشنا آدم احساس می کنه چقدر راحت روان شناسی شده! و چطور شخصیت یا کارکتر یا فرد روبرو داره احوال ذهنیش رو بیان می کنه. ذهنی که در کالبدی قرار گرفته که همیشه جدی، سخت و در نقاب بوده و از اینکه احساس می کنه دستش رو شده یا همه ازش خبر دارن و نتونسته خودش رو مخفی نگه داره از ترس به خودش می لرزه!
و این احساسی بود که با خوندن داستان شب های روشن در قسمت شب اول از شخصیت اون پسر به من دست داد( البته این حس در من بار اول نبود) پسر خیالبافی که اصولا در ذهن خودش زندگی می کنه! و انصافا زندگی در رویاهای خودش خیلی از زندگی واقعی با اطرافیان لذت بخش تره! زندگی ای که توش می تونی با شاهزاده ی چینی هم ازدواج کنی! (البته من ترجیح می دم طرفم چینی نباشه...) زندگی ای که فکر می کنم خیلی از آدما در اون زندگی می کنن! و شاید دلیل تحمل خیلی مشکلات تو زندگی واقعی همین رها کردنش و سر سپردن به دنیای خیالی باشه که البته در نهایت آدم رو در خود فرو رفته و منزوی میکنه، حس تنهایی رو تشدید و روابط عمومی رو کمرنگ می کنه. خوب نیست... اصولا توصیه نمی شود!
ولی همین خیال پردازی ها هم یه جور هنره! می خوام بگم از عهده ی هر کسی بر نمیاد! منظور این نیست که تو ذهنت از خودت قهرمان بسازی. همین که خودت رو به اصطلاح اجنبیون در happy place خودت قرار بدی، جایی که تو بیداری دستت بهش نمی رسه خیلی می تونه آرامش بخش باشه. ولی باید حواستو جمع کنی که در دریای happy place ات غرق نشی. یا تو جنگلش گم نشی. یا شیر نخورتت. یعنی اینکه به وقتش خودتو بتونی بکشی بیرون. اتصالت رو با محیط اطراف قطع نکنی. و این واقعا هنره!
بله واقعا هنره! که 20 سال با رویای معشوقه ی ندیدت که وقتی می بینیش 17 سالش بیشتر نیست! سر کنی، یک ساعت رو عاشقانه دست در دستش قدم بزنی و 15 سال با یادش زندگی کنی. اگر روزی تونستی این کارو بکنی یعنی اینکه ذهن خلاقی داری!

* شبهای روشن و نازک دل/ داستایفسکی