۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

نیمه شب با وحشت از خواب پریدم و بی اختیار و پریشان یادم افتاد به تمام سیل آدمایی که تا حالا اومدن و مردن و چقدر به نظرم همه چی سریع اومد، انگار یه چشم به هم زدن! و یادم افتاد منم یکی از اوناییم که الآن اومدم و تا چند وقت دیگه می میرم. و حواسم رفت پی اینکه دارم تو زندگی چی کار می کنم؟ کجام؟ و تا حالا چقدر عمرم رو تلف کردم و حالا باید چی کار کنم؟

و اینکه نصفه شبی باید چی کار می کردم رو هیچ نمی دونستم. از ترسم زود چشمامو بستم و خوابیدم. تا صبح بشه بشینم یکم فکر کنم ببینم این دیگه چه کابوسی بود نصفه شبی روی سرم خراب شد و حالا هم فکرش رهام نمی کنه!

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

چون نیست زهرچه نیست جز باد به دست
چون هست به هرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست


حکیم عمر خیام

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

بیش از این ها آه آری
بیش از این ها می توان خاموش ماند

میتوان ساعاتی طولانی
با نگاهی همچون نگاه مردگان - ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ در قالی
در خطی موهوم بر دیوار
میتوان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادک های رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
قالی فرسوده ای میدان خالی را
با شتاپی پر هیاهو ترک می گوید

میتوان در جای باقی ماند
در کنار پرده اما کور اما کر

میتوان فریاد زد
باصدائی سخت کاذب سخت بیگانه
"دوست می دارم"

میتوان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
میتوان تنها به حل جدولی پرداخت
میتوان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف

میتولن یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
میتوان در گور مجهولی خدا را دید
میتوان با سکه ای ناچیز ایمان یافت
میتوان در هجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خانی پیر
میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
میتوان چشم ترا در پیله قهرش
دکمه ی بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
میتوان چون آب در گودال خود خشکید

میتوان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
میتوان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
میتوان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
میتوان با نقش های پوچ تر آمیخت

میتوان همچون عروسک های کوکی
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت

میتوان فریاد زد
باصدائی سخت کاذب سخت بیگانه
"دوست می دارم"