۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

بودن یا نبودن....مسئله این است...

یه موضوع هست که چند وقته فکرمو اشغال کرده.
اونم همین بحث زندگی های مجدده. که من از هر جنبه بررسی می کنم واقعا با عقل جور در میاد.
اولا" حالا که چی؟ یه عده آدم به دنیا بیان، یه سری کار خوب بکنن، یه سری کار بد بکنن، بعدش بمیرن برن اون دنیا اعمالشون بره رو ترازو. اگه کارای خوبشون بیشتر بود برن بهشت، بقیه هم هررررری بفرستنشون جهنم که حالشون گرفته بشه. همیشه به اینجا که میرسم بعدش بی برو برگرد میگم خوب که چی؟ ترجیح میدم از اول نباشم تا اینکه نخواسته وارد این ورطه بشم بعدم آدم بدی بشم و آخرشم بگن باید بری جزای اعمالتو ببینی!!! اینطوری واقعا اون بدبختی که باید حالاحالاها باید تو جهنم سرگردون بمونه چی نصیبش میشه از این جزای اعمال؟
دوما" یه نظریه هست که اصلا هیچ اثباتی براش نمی تونم بیارم، ولی حداقل تا این حد میدونم که با عقل جور در میاد و هیچ قانونی رو هم در اسلام مورد سوال قرار نمیده و وجودش دلیل بر اینه که این سوال ذهن خیلیا رو به خودش مشغول کرده. و اون اینه که روح انسانها چندین بار در جسم های مختلف به دنیا میاد و هر بار در هیبت یک زن یا مرد و در دوران مختلف و از نژادهای مختلف. و حتی گفته شده روح های مختلف ممکنه در یه جسم خاص ظهور کرده باشن. مثلا جسم من ممکنه سالها بعد با یک روح جدید به زندگی تازه ای بپردازه. میدونم که جسم بعد از مرگ تجزیه میشه. منظور بیشتر ظاهر جسمه. یعنی جسمی با خصوصیات جسم من.
سوما" هیچوقت زندگی مجدد در قرآن تکذیب نشده. فقط گفته شده بعد از اینکه به حساب ها رسیدگی شد عده ای خواهان بازگشت به زمین و جبران اعمالشونن که این اجازه رو نخواهند داشت. از اونجایی که هیچ دلیلی نداره بعد از هر بار زندگی به اعمال رسیدگی بشه پس این نظریه هیچ منافاتی با آیات قرآن نداره.

چهارما" یعنی چی که من فقط یه دختر مسلمون ایرانی باشم که زندگیم محدود به تهران و شیراز باشه؟ همین که من خیلی وقتا فکر می کنم اگه پسر بودم زندگی خیلی بهتری داشتم، و این به من حس بدی بده، ظلم در حق من نیست؟ این با عدالت الهی در تضاد نیست؟ پس اینهمه داد عدالت الهی کی نمود پیدا می کنه؟ اصلا این جهان به این بزرگی اگه من نتونم از همه مواهبش بهره مند بشم به چه دردی میخوره؟ اصلا از کجا معلوم اگه من زمان حضرت محمد به دنیا میومدم سلمان فارسی نمی شدم؟ این حق نمیتونه از من گرفته شده باشه! باور کنین. ما ها هممون بارها و بارها با جسم های مختلف توی این دنیا یا دنیا های دیگه ای که موجودات دیگه ای الآن دارن توش زندگی می کنن محشور شدیم. من باور نمی کنم پایه و اساس این همه آفرینش این قدر محدود باشه! محدود به 60-70 سال.
روح من الآن دچار یک سری مشکلات دوران این زندگیشه. میگن بعد از هر بار مرگ روح انسان برای بار بعد زندگی ای رو انتخاب میکنه که دچار مشکلاتی میشه که اون روح بسیار از اون مشکلات وحشت داره. و توی زندگی باهاشون در گیر میشه تا اینکه در مقابلشون قدرت پیدا کنه. مثلا کسی که فرزندش رو از دست میده از این مشکل خیلی هراسناک بوده و بعد از مرگش در این مورد قدرتمند شده. انقدر این روال ادامه پیدا میکنه تا اینکه انسانها قدرتمند و قدرتمند تر بشن. هر آدمی هر چقدر هم بد و پلید لیاقت جبران رو داره! چرا بعد از یه زندگی نکبت بار نتونه بیاد و از سر شروع بکنه؟ شاید اگه با یه جسم دیگه ای میومد انقدر بد نمی شد.
شاید هم این همون داستان علم الهی از اعمال انسانها باشه. که میدونه چه روحی باید در چه جسمی قرار بگیره تا به ضعفش غلبه کنه و با اینکه از نتیجه اگاهی داره، این فرصت رو به بندش میده تا خودش رو بهتر کنه. حالا این بستگی به اون بنده داره که چقدر از این فرصتش استفاده کنه.
شاید دلیل این که بعضی وقتا فکر می کنیم خدا حتما منو دوست نداره و منو نمی بینه و گرنه جوابمو میداد یا این بلا رو سرم نمی آورد هم همین باشه که اصلا خدا برای اینکه این مشکل رو تحمل کنی اینجا فرستادتت. پس هیچ مشکلی رحمت الهی رو نفی نمی کنه.


بی ربطیات
تا دیروز فکر می کردم چون جو اینطوریه که فعلا ندیدن فیلم اخراجی های 2 کلاس داره!!!! و هر کی این فیلمو ببینه آدم نفهمی به حساب میاد دلیل نمیشه که ندیده در مورد این فیلم نظر داد. و تصمیم داشتم ببینمش. تا اینکه دیروز توی تبلیغش دیدم آقای گوینده ی معروف گفت لحظاتی شاد در فیلم اخراجی ها. موضوعشم مثل اینکه اینه که همون قبلیا اسیر میشن و گفته شده که ماموران عراقی رو دست میندازن و بهشون می خندن. اگه واقعا اینطور باشه رسما دیدن این فیلم رو تحریم می کنم. اخراجی های 1 یه سری دروغ داشت ولی اون داستان اصلی فیلم که اینا به خاطر هیچی رفتن جنگ و آخر سر شیفته شدن تا حدی که از جونشون مایه بذارن به نظر من قشنگ بود. اما این یکی دیگه اگه اینطور باشه دروغ محضه!!! البته من از داستان بطور دقیق اطلاع ندارم. در ضمن این فیلم 6 میلیارد فروش داشته!!!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

بود كه قرعه دولت به نام ما افتد

هماي اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذري بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط كلاه
اگر ز روي تو عكسي به جام ما افتد
شبي كه ماه مراد از افق طلوع كند
بود كه پرتو نوري به بام ما افتد
ملوك را چو ره خاكبوس اين در نيست
كي التفات مجال سلام ما افتد
چو جان فداي لبت شد خيال مي بستم
كه قطره اي ز زلالش به كام ما افتد
خيال زلف تو گفتا كه جان وسيله مساز
كز اين شكار فراوان به دام ما افتد
ز خاك كوي تو هردم كه دم زند حافظ
نسيم گلشن جان در مشام ما افتد
به نا اميدي از اين در مرو بزن فالي
بود كه قرعه دولت به نام ما افتد
حضرت حافظ

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

آخر یه روز...


بشین و تماشا کن. میدونم آخر یه روز….
تمامشونو باز میکنم. همه رو میریزم دور. یا همشو میکنم تو اون بقچه سفیده که یه سنجاق قفلی بزرگ دهنشو سفت بسته. حالا ببین. اگه یه روز…
اونوقت اونقدر می خندم که بشم سرخ سرخ. با صدایی اونقدر بلند که هر کی از کنارم رد بشه به عقل نداشتم شک بکنه. و از خندم خندش بگیره.
بعد انقدر رو به باد می دوم و می چرخم که باد موهامو با خودش ببره. و با پاهام میزنم زیر تمام اون چیزایی که جولو راهم رو گرفته باشن. سعی کن اون روز اون ورا آفتابی نشی.
اونوقت داد میزنم که من بودم...آره این من بودم که همه چی رو شکستم. من بودم که تمام بندا رو پاره کردم. من که تمام ارزشا رو زیر پام له کردم. من که از همه چیز و همه کس سر راهم گذشتم. و مسئولیت همه چی رو خودم به عهده می گیرم.
آتیش روشن می کنم و تمام تصویرای ذهنیم رو توش میسوزونم. بجز عکس چشمای تو رو. بذار از تمام خاطره های من خط باریک چشمای تو بمونه و بس. بیشتر از اون هم چیزی لازم ندارم.
اونروز روز منه. میگی نه؟ حالا ببین.

شاید توی تقویم هم ثبتش کنم. روز دخترکی که خسته بود!

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

تیله


مسیر دایره وار آهسته از گوشه ی چشم تا گونه و سراشیبی تند تا چانه، میشد خیسی چسبناک دستاش که می لرزیدن زیر ارزش اون همه دلار. چشماش سویی هم اگه داشت غرق شده بود و نخ رو از سوزن تشخیص نمی داد.
صدای در رو که شنید ناخودآگاه انگشتش رو از درد به دهنش برد. مزه ی خون دلش رو به هم زد. با پشت آستین به چشماش کشید و افکارشو پاک کرد.
-سلام...



تیله ها هر چی محکم تر پرتاب بشن، دورتر می افتن. اینو از وقتی تو مسابقه ی تیله پرونی محل آخر شده بود و پسرا هوش کرده بودن و پنجره ها خندیده بودن یادش مونده بود. یادش مونده بود که بعد صدای تیربارون اومد و الله اکبر، و زیر پاهایی که فرار می کردن، همراه تیله هایی که هنوز پرتاب نشده بودن له شده بود و گریه کرده بود....پنجره ها جیغ کشیده بودن....



الهی خیر نبینه اون که جوونای دست گل مردمو اینطور به کشتن میده. آخه این چه مصیبتی بود که آخر عمری نصیب ما شد. یا ارحم الراحمین به حق اهل بیتت تقاص گناهامونو از پسرامون نگیر.
و با هر چرخش ملاقه لباشو تکون میداد و به سمت مسافرش فوت می کرد.



صدای زنگ، گریشو پاره کرد و خودشو روی تلفن انداخت.
-مرز ترکیه رو رد کردم. میرم به سمت آلمان. نگران نباش. دلارا به لباسم محکمه.



دستمو کردم توی جیبم تا از وجودشون مطمئن بشم. با نوک انگشتام باهاشون بازی کردم و فکر کردم چند تا از این تیله ها ترازو رو با تقاصی که پس می دیم صاف میکنه؟ و توی دلم نذر کردم انقدر دور پرتابشون کنم که هیچوقت بر نگردن.
-بیا این سینی آشو بگیر، بین همسایه ها پخش کن.



-سلام...
پشت در بسته چشمای قرمزش باقی موندن و من که حرفام رو تو ذهنم مرور می کردم.
-آش پشت پاست. قابل نداره. راستی پسر شما کدوم گردانه؟