آفتاب تندی از پشت فوران فواره ها در یک روز آفتابی در پارک
سایه ای تاریک که گاهی زیر پام و گاهی روی دیوار به دنبالم بیاید یا ازم جلو بزند
چهره ی تو که پشت حلقه های دود قلیان نیمه محو شده
نشستن در این خلوتی که همیشه هست و هیچکس جز من از آن خبر ندارد
تماشای قطره های باران از پشت شیشه ی مه گرفته ی پنجره
پرتاب سنگ به صورت یک نقاب پوش که معنی سبزی لباسش را نفهمیده
پرنده ای که بالای بلندترین درخت آشیانه کرده و دست تو بهش نمی رسد
این همه دیدنی در دنیا که تا آخر عمر نمی توانی همه را ببینی
منظره ی تهران در نیمه شب با آنهمه چراغ روشن از بالای کوه
لبخند زورکی تو پشت سکوت چشمهات، که زود محو می شود
باز شدن گلهای چهارپر و مردن زود هنگامشان
شنیدن گامهای یک سرباز در زندان که آمده تو را پای جوخه ی رهایی ببرد
سکوت و لذت دود کردن یک سیگار زیر باران در یک شب پاییزی
خرید ماهی عید و نگرانی از مرگ زودرسش
شنیدن صدای گامهای سربازان ارتش که هیچ حس میهن پرستی و غرورت را بیدار نمی کند
اولین باری که فهمیدی نه در زندگی معصومی و نه آنقدر که پدر و مادرت می گویند خوب!
زمانی که در خیابان پرواز یک دسته کلاغ را با لذت تماشا می کنی و با بوق ممتد و چند فحش آبدار روبرو می شوی
زمانی که هزار تا چیز که فکر می کردی هست، نیست و هزار تا چیز که فکر می کردی نیست، هست!
زمانی که ...
زمانی که...
زمانیکه خوب وبد در هم است. مثل میوه فروش های شاه چراغ که یک کیلو پرتقال را 500 تومان حساب می کنند. وفقط 2تایش را می شود تا آخر خورد. ولی طعمشان تو را با خود می برد...
زندگی بازی سخت ارزانی است با جایزه ای گران! که درونش برای هر انسانی فقط و فقط یک ستاره وجود دارد که آنهم ته ته آسمان است. و همیشه تا خوشبختی فاصله ای هست. تا این بازی هیجان انگیز شود و لج درآور! سیبی هست که دورت کند. شیطانی که گولت بزند. نفسی که مشغولت کند. و خدایی که بازیت بدهد! و انسانی که بازی کند. همیشه و همیشه. انسانی که نادان است.
زندگی هر چه که هست، ذهن وامانده ی مرا بیش از هر چیز به خود مشغول می کند. و هر روز بیشتر می فهمم که چقدر نمی دانم! با این وضعیت یا حرف از کمال زدن مسخرگی محض است یا نادانی هم جزئی از کمال یا ....
از این هم بگذریم...
پی نوشت: نویسنده ی این وبلاگ درمانده از خویش، در خویش است