۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

رد که می شد گفت باید چشمهای خوبی داشته باشی. گفتم اتفاقا دو ساعت است که دارم با این گره های نخ ور می روم و هنوز نتوانستم تمامشان را باز کنم. گفتم می خواهی امتحان کنی؟ نخ را ازدستم گرفت و وقتی میخواست سوزن را در دل گره وارد کند سوزن را محکم فرو کرد در دستش. دلم سوخت. نخ و سوزن را از دستش گرفتم. گفتم تا آخر شب کارم این است که گره های نخ را باز کنم. خندید و باور نکرد. رفت... من ماندم و یادم افتاد به چهره ای با ابروهای پهن و موهای شانه شده به طرف بالا با چشمهایی سیاه در طولانی ترین خداحافظی دنیا با یک عالمه حرف مسکوت و لبان فشرده بر هم.
کاش می فهمید گره ی کار افتاده دست منی که من نیست. منی که افتاده ام به جان پرگره ترین کلاف دنیا و کارم اینست که این گره ها را یکی یکی باز کنم.
نازلي! بهار خنده زد و ارغوان شكفت
در خانه ، زير پنجره گل داد ياس پير
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه ميفكن
بودن به از نبود شدن ، خاصه در بهار...

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

من و من و من

تعریفش را خوب بلدم. دنبال تمرینش بودم پیدا نشد. یعنی زیاد پیدا نشد. از جمله قوانینی بود که بیشتر استثنا دارند.

اصولا لایه لایه های پوستم را حس می کنم که هر روز دارد کلفت و کلفت تر می شود. نگران زاغ های سیاه بودم که چوب بخورند، مانیتورم را چرخاندم رو به پنجره. حالا نگران آدمهام که اینهمه دورم تاب می خورند!

لحن صدای عصبانیم را دوست ندارم. گاهی اما انگار راهی نیست. داد که می زنی همه ساکت می شوند. بعد خودت هم یادت می افتد که راستی راستی حق با تو بوده است و تا حالا هم خریت کردی سرت را پایین انداختی.

می گفتم اشتباهت همین است که همیشه دنبال ناجی می گردی. خودت را به این و آن می چسبانی. می گفت کاری از دست خودم بر نمی آید. من هم تا داد نمی زنم حق با دیگران است و دنبال کسی می گردم که از من حمایت کند. صدایم که بالا می رود یادم می افتد چقدر حقوقم پایمال شده! آنوقت تا اواسط پاسداران را خنده بر لب پیاده بر می گردم. تا همان ایستگاه اتوبوس کنار گل فروشی. و فکر می کنم یک چیزی در من حقیقت را زودتر از بقیه ی من پیدا می کند. بعد آن بقیه به همان قسمت حق می دهد. حالا من تقسیم بندی اش را خیلی خوب نمی دانم. مثل شعر شهرزاد که یکبار برایم خواند. گفتم شعرت دو قسمت دارد. قسمت دومش کلا زده توی سر قسمت اول. گفت معدودند کسانی که این را می فهمند. آنهایی که خیلی شعر حالیشان می شود دو ساعتی برایش تحلیل می کردند. ما هم در حد شوق خودمان فهمیدیم یک شقی میان شعرش هست! حالا من یا چند منم یا یک من از چندین نیم من. حالا اینش خیلی مهم نیست. مهم اینست که این من ها خیلی با هم فرق می کنند. اصلا گاها با هم در تضادند. مثلا یک منِ من خیلی آدمها را دوست دارد. اما آن یکی منم از غریبه ها بیزار است. یک منم همیشه به من حق می دهد. همانی که گاهی صدایش بالا می رود. آن یکی منم یکدفعه می زند زیر گریه. خودش را لوس می کند. من اولی آنچنان قدرتمند و با اعتماد به نفس است که بیا و ببین. این یکی دومی سر هیچ و پوچ کم می آورد اما!

من باور می کنم اگر زن حامله ای بدون آزمایش بگوید بچه ام دختر است. می دانم این مربوط به منی اش است که جلوتر از خودش می رود.

خلاصه یک کاروان من دارد در من سفر می کند. روز مرگم هر کدام پرنده می شود و یک وری پرواز می کند. شاید به خاطر همین است که می گویند انسان مجموعه ای از تضادهاست.

پی نوشت: حتی اگر یک رادیکال دو هم اشتباه بشود، نهایتا یک جا در رادیکال دو دوم ضربش می کنیم درست می شود.