۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

شاید شب

امروز با تمام سادگی روز عجیبی بود. دیشب هم مثل هر شب، تا اذان صبح بیدار نشستم و از شب لذت بردم. عوضش تا ساعت 12 ظهر خوابیدم. عصر رفتم پارک نیاوران با یه دنیا امید و هیجان و کاغذ سفید. مطمئن بودم که بلاخره با دست پر بر می گردم. ولی نتایج جان فشانی من، که امروز تهی...تهی...تهی بودم شد دو بیت شعر شعر بی مصما در وصف تهی بودن امروز خودم. بدتر اعصابم خرد شد و پاشدم پیاده اومدم تا نزدیکای خونه و تو راه یه بستنی کاکائویی خوردم؛ و از اونجا تاکسی گرفتم چون خیلی سر بالاییه. امشب هم تا اذان صبح بیدار میشینم. اذان رو تا ته گوش میدم و بعد آروم مثل بچه ای در آغوش مادر و بعد از لالایی شبانه به خواب می رم تا ساعت 12.
اینطوری خیلی بهتره. چون هم تحمل زیاد بودن روز برات آسونتر میشه. هم مجبور نیستی برای لذت بردن از شب مدام خمیازه بکشی و چشماتو بمالی. شب بهترین فرصته برای فکر کردن. اکثر آدما با این اندیشه موافقن. بدون حضور نور انگار فضا روحانی تره. بدون وجود سر و صدا هم تمرکز خیلی بیشتره. سکوت شب از اون ثروت هاییه که با هیچی عوضش نمی کنم. از اون ثروتایی که طول روز یه لحظه هم تو خونه ی ما پیدا نمیشه! خوابگاه هم که بودیم شباش خوب بود. اونوقتی که همه خواب بودن و من می رفتم تو آشپزخونه ی طبقه 5 و ستاره تماشا می کردم. و گاهی هم یکی میومد تو آشپزخونه و یه جوری منو نگاه می کرد که انگار وسط فلکه علم دارم معلق میزنم. آدمایی که مطمئنا یک شب هم تو زندگیشون بیشتر از ساعت 12 بیدار نموندن و هیچ کلاس 7:30 صبحی رو هم دودر نکردن.

سیبی از شاخه آویزان نیست
تا کسی دست به کشفی بزند
کاش دستی در این حجم سبز
رنگ زرد یادگاری می کشید


پی نوشت:
1) من واقعا به نرفتن سر کلاس دکتر منصوری و دایی رضا افتخار می کنم. نه به خاطر هیچ دلیلی بجز اینکه 7:30 صبح بودن و هیچ علمی ارزش خواب صبح رو نداره! دایی رضا تهدید کرده بود بیشتر از 6 غیبت می اندازه و من 8 تا غیبت داشتم و شیرینی هم قبول نمی کرد. دکتر منصوری هم که بکبار بنده رو سر کلاس سربلند کردن با گفتن اینکه یکی در میون میرم سر کلاس. همون روز هم نرفته بودم. وقتی شنیدم، حسابی خندیدم.
2) قرار بود یه بار بریم وسط فلکه علم، نون پنیر چایی شیرین بخوریم. هیچوقت نرفتیم.
3) با مامانم سر یه خیار دعوا کردیم، مامانم دستمو گاز گرفت. دستم درد می کنه! از جونش واسه بچه هاش می گذره؛ از خیارش نمی گذره!

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

نردبان





صدای مرد برگرفته از خشمی بود که منشأی نداشت. صداش آنقدر بلند بود که بدون تماس با گوش زن از بالای سرش می گذشت.
صداش نردبان نگاه زن شده بود که بی وقفه بالا و بالاتر می رفت؛ از لرزش چشمها و ابروها، خطوط موازی پیشانی که خودنمایی می کردند و موهای مشکی چربش که روی عرق پیشانی چسبیده بود گذشت؛ آنقدر بالارفت که مرد هم مثل صدایش ناپدید شد. ترک های سقف روز به روز دهان باز می کردند و سطح آن دوده ای گرفته بود که باید فکری به حالش می شد. گیاه پیچک رشد کرده بود و میخ و طناب بیشتری می خواست. قابلمه غذا روی گاز در حال جیغ کشیدن بود و پسر بچه اش از پشت مبل خودش را روی زمین می انداخت.

صداش را وقتی شنید که در را با ضرب پشت سرش بست.
زن بچه را روی هوا گرفت؛ گاز را خاموش کرد؛ قوطی میخ و رنگ را از انبار بیرون آورد و از نردبان بالا رفت.

۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

نگاه کن
چشمانت را ببند
ذهنت را جز از سکوت ممتد تهی کن
.
.
.
یک
.
.
.
دو
.
.
.
سه

چشمانت را باز کن
چه می بینی؟

۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

شب و روزمان هم سر جای خودش نیست!

زیادی بی خوابی به سر آدم زدن هم خوب نیست. الان ساعت سه و نیم نصفه شب است و من با هزار جور فکر و خیال در سرم هنوز نخوابیده ام. و کلافه ام از اینکه هیچ چیز آنطور که باید پیش نمی رود و من نمی دانم چرا انقدر اصرار دارم همه چیز را هل بدهم!
کاش حد اقل تکلیف یک چیز روشن شود.یا اوضاع نابسامان این مملکت غم گرفته روشن شود، که اکنون در آن طرفداران دو جناح در حالت تشویش و ناراحتی به سر می برند:
یک طرف می کشند و از اینکه ملت به رای رهبری بی حرمتی کرده و بر خلاف امر ایشان خیابان ها را بار دیگر شلوغ کرده اند ناراحتند. در حقیقت غصه ی اصلی آنها از اینجاست که چرا دارند در موضع قدرت سر جای خودشان می لرزند و این به مذاقشان خوش نیامده است.
یک طرف دیگر هم که همینطوری دارند در خیابان ها تظاهرات می کنند و با گاهی سکوت، گاهی شعارشان کشته می دهند! و هر روز در فکر ترفندهای تازه اند برای گرفتن حق پایمال شده یشان.
این وسط هم که هی این کار بررسی مجدد آرا را کششششششششششش می دهند بلکه آبها از آسیاب بیفتد، و ملت تا آن موقع بی خیال شوند بروند سر کار و زندگیشان.
برادر من هم هر روز از کانادا ای میل می فرستد که پایتان را از در خانه بیرون نگذارید که می زنند لهتان می کنند. بنده خدا خیال می کند در تمام کوچه فرعی ها کشت و کشتار است. ما هم دیگر در خانه آسایش نداریم. همه کارمان شده دنبال این خبر و آن خبر دویدن تا بلکه در این قحطی موبایل و اینترنت و ماهواره و صداقت در صدا و سیما به دنبال حقیقت بدویم! تا حدس زنیم بلاخره آخرش چه می شود

از طرف دیگر هم این بحث تغییر رشته در ایران عزیز یا اپلای در همان رشته ی کوفتی(! ببخشید، این نظر شخصی بنده است) مهندسی کامپیوتر شده قوز بالا قوز. از یک طرف این منابع کنکور کارشناسی ارشد رشته ی روزنامه نگاری یک مقداری زیادی زیاد است و آدم ترس برش می دارد و از طرفی خوب زمان هم هست! از طرفی می ترسی از چاله در آیی و در چاه بیفتی، از این رو یک هو ته دلت خالی می شود که اگر گندش در آمد جواب والدین گرامی را باید بدهیم که از همین الان غرولندشان به هواست، که آخر دختر روزنامه نگاری هم شد شغل. اولا کار برایش پیدا نمی کنی. در ثانی پیدا هم که کردی انقدر خطرناک است که البته با شناختی که از دختر کله خرشان دارند ادعا می کنند بنده حتما یک بلایی سرم خواهد آمد. به خاطر همین این روزها بصورت کاملا مستاصل دنبال یک خبرنگار یا روزنامه نگار می گردم که تحصیلات آکادمیک مربوطه را هم داشته باشد. اما جالب اینجاست که تا به حال همچین کسی در اینترنت که فعلا تنها منبع جستجوی من بوده، پیدا نکردم! اکثر آنهایی که اسمی ازشان دیدم تجربی کار کرده اند، من این چند روزه تنها یک آدرس از این همه خبرنگار پیدا کردم. در مورد بقیه خودم را یک جوری در وبلاگ ها جل کردم و به زور به آنهایی که حتی آدرس میل هم نگذاشته اند کامنت فرستادم و تقاضای کمک کردم، تا بلکه از روزنامه نگاری در مورد ماهیت رشته و کنکور و دانشگاه چند تا سوال ناقابل بپرسم. نکته جالب توجه این است که از این همه خبرنگار من فقط توانستم به عده ی انگشت شماری پیغام بفرستم و تنها یک پاسخ دریافت کنم!
یک حسی به من می گوید این مهمترین درس در روزنامه نگاریست:
محافظه کاری!
هرگاه دیدی شخصی از تو تقاضای اسم و آدرس کرد، محل سگش هم نمی گذاری! اینها همه یک مشت جاسوسند که می خواهند سرت را زیر آب کنند! آن یک نفر هم که خدا خیرش بدهد که جواب داد روزنامه نگاری تجربیست که عملا دردی از بنده دوا نمی کند.

نمی دانم، من آدم چندان محافظه کاری نیستم. همیشه یک جا یک چیزی از دستم در می رود. دست خودم نیست! خدا آخر و عاقبتم را اگر وارد این رشته شدم ختم به خیر کند!

هر روز دعا می کنم خداوند راهی را جلوی پایم بگذارد، که در آن نیاز به این همه استرس و شک و منت این و آن کشیدن نباشد! و دستان من هم که عاجز از انجام تغییری در مملکت است، لااقل یک کاری برای آشوب دل خودم بکنم!

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

چند دقیقه سکوت کنیم امروز در سوگ تو؟