۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

پرورش سیب زمینی

وقتی مامانم پای ظرف شویی زیر لب غرولند می کنه از نشستن شام امشب نیست از هفته پیشه که اون شال قشنگه رو بخشیدم به کسی و بهش نگفتم.

ما شکم های مادرهامونیم که توی بمبارون های هوایی تو زیر زمین و پناهگاه و هفت تا سوراخ قایم می شدیم. ما خوشگلیم. خوش گل نیستیم. دوست پسر نه، دیسکاشن داریم. کلاس رقص نه، تئاتر می ریم. ما صبح تا شب VOA می بینیم و رادیو فردا گوش می کنیم. ما هموناییم که دبستان بودیم می ترسیدیم ناطق نوری رئیس جمهور بشه و مجبور شیم تو مدرسه چادر بپوشیم. ما هموناییم که می ترسیدیم احمدی نژاد رئیس جمهور بشه و مجبور شیم تو دانشگاه چادر بپوشیم. ما متاسفانه بیشتر از اینها می فهمیم.
فراموشی؟ ما انقدر مرور کردیم که همه رو چشم بسته می خونیم.
بی خیالی؟ برو کشکتو بساب دکتر...

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

پ آنگاه کیو کیو

می خواستم بروم منطق بخوانم. وقت نشد. حوصله ام نشد و رفت جزو تمام آن کارهای نکرده ای که هیچوقت از مغزم پا بیرون نگذاشت.

قصه ی من هم شده قصه نیما زند کریمی که یک عمر تاریخ خواند و تاریخ تدریس کرد و ادعای تاریخ دانی کرد. ولی وقتی رفت لابلای تاریخ چنان در خودش پیچید که بیا و ببین! من که حالا منطق هم نخواندم و ادعایی هم ندارم فقط بخاطر یک دوست داشتن ساده چنان در خودم پیچیدم که نیما زند کریمی را بی خیال! بیا بنشین و حال و روز من را ببین که با یک جمله ساده پ آنگاه کیو! اینجا دارم کیو کیو می شوم! اینطوری بگویم که اینجا پ دارد کم کم کم کم با هزار سلام و صلوات جمع می شود، من هم تا وسطهای کیو موافقم ولی از وسطش که می گذرد دیگر خیلی کیو می شود و راستش از خیلی اش می ترسم. ولی هر چه گشتم چیزی به عنوان کمی پ آنگاه نصف کیو (مثل کی یا ک یا حتی ی) جایی پیدا نکردم! حالا مانده ام که قضیه را با نات کیو آنگاه نات پ بپیچانم برود! یا اینکه چشمانم را ببندم و پ را تمام کنم و تن بدهم به یک کیوی تمام و کمال! البته به این سادگی ها هم نیست. اگر نات کیو بکنم آنگاه نات پ هم همان زهر ماری ست که یک عمری بوده و خسته ام کرده!!! ای بابا! ببین اگر پ آنگاه کیو! آنوقت هم خوب کیو کیو! اگر نات کیو آنوقت نات پ اینهم که نشد. خوب حالا من چکار کنم؟ یک دفعه بیا بگو پ اشتراک نات کیو مساوی صفر و آب پاکی را بریز روی دستم و قال قضیه را بکن! یا گور بابای قضیه و نیما زند کریمی و چه و چه... بیا قال مرا بکن بروم بمیرم. مگر همین را نمی خواهی؟ گور پدر خودت هم کرده! بیا من تسلیمم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

دایی وانیا

"صدای فرشتگان را می شنویم. بهشت را با جلال و درخشندگیش می بینم. تمام پلیدی های زمین را می بینم و رنجهایمان را. غرق رحمتی که تمام دنیا را خواهد گرفت می شویم و زندگی ما پر آرامش خواهد بود. آرام و شیرین مثل نوازش مادر. من ایمان دارم، ایمان دارم. دایی جانم گریه می کنی؟ تو در زندگی شادی و خوشی نداشتی. اما صبر داشته باش. راحت می شویم. راحت می شویم. آرامش پیدا می کنیم." *
دایی جان در دنیا ما هیچ کاری از دستمان بر نمی آید. حالا تفنگ بردار برو به سربریاکوف شلیک کن. مطمئن باش تیرت خطا می رود، از سر ماه شروع می کنی روی زمین های زن سابقش کار کردن و برایش پول فرستادن.
دایی جان بیخود زور نزن. دستت به هیچ جا بند نیست. تو یک کشاورز بدبختی که حتی زمینت هم از خودت نیست. خود کشی هم نکن. ما حوصله نداریم. الهی قربانت بروم. صبر داشته باش خودت 20 سال دیگر می میری. من هم که زشتم، همینجا پیشت می ترشم تا بمیرم. عوضش انقدر مهربانننننننم!!!200 سال دیگر به بدبختی ما می خندند می گویند عجب آدم های خری بودند، ولی تو کاری به این کارها نداشته باش. سرت را بینداز پایین. زجرت را بکش. آشت را بخور. کتابت را بخوان. شالت را بباف. کشکت را بساب...

پی نوشت: صدای پای آب را 10 سالگی تلف کردم، رفت...

*: "دایی وانیا"/ آنتوان چخوف/ هوشنگ پیر نظر/ نشرقطره

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

افتادن تو دام ثانیه ها، مثل گذشتن از دهن تمساح می موند. براش فرقی نمی کرد کدوم دست یا کدوم پا رو بیرون بکشه. مهم این بود که می میره و خودشم اینو خوب می دونست. فکر می کرد اصلا شاید انقدر وقت نداشته باشه که بخواد بین امید و نا امیدی دست به انتخاب بزنه. اینکه صدای ترق و تروق دندونای تمساح بدتر بود یا درد حاصل از جویده شدن رو نمی تونست تصور بکنه. و فقط فکر می کرد به پخش شدن توی دریایی که بارها با آرامش از ساحل نگاهش کرده بود و رنگ قرمزی که حالا یه دایره کوچک از دریا رو پر می کرد.

سرش رو که بالا آورد چراغ سبز رو دید و پاشو روی پدال فشار داد.

- آقا من چهار راه بعدی پیاده می شم. کرایم چقدر می شه؟

- کجا سوار شدین؟

- کنار مسجد

- من مال این منطقه نیستم. همیشه چقدر می دی؟

- 250... 300

- هرچی دوس داری بده! اصلا چه فرقی می کنه؟

و نگاهش رو دوخته بود به ثانیه شماری که همیشه معکوس می شمرد. شمارش معکوس نا خود آگاه اون رو به فکر صحنه خنثی کردن بمب هایی می نداخت توی فیلمایی که همیشه ثانیه آخر یکی به دادشون می رسید. شمارش معکوسی که هیچوقت به صفر نمی رسید تا همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه.

2...1...0 اینبار هم هیچ بمبی نترکیده بود. فقط رنگ قرمز جاشو با سبز عوض کرده بود و حالا پاها روی پدال فشار داده می شد و چند تا بوق ممتد... بوقی که زدن و نزدنش هیچ فرقی نمی کنه...

- تا میدون میری؟

- تا کدوم میدون؟

- مگه اینجا چند تا میدون هست؟

- نمی دونم! آخه من مال اینجا نیستم.

- چند کیلو متر جلوتره.

- بیا بالا... اینجا همیشه انقدر ترافیکه؟

- تقریبا. اگه از اون فرعی بپیچی یه راهی هست که طولانی تره ولی در عوض ترافیک نداره.

صدای تیک تیک راهنماش خبر از راه پر پیچ و خم جدیدی میداد که به هیچ جای جدیدی نمی رسید.

***

تهران با اون حجم وسیع و فشرده بین قابهای سفید رنگ مستطیلی که منتظر بودی هر آن از یه گوشه بیرون بریزه فدای لکه چربی کف دستی شده بود که هیچوقت با دستمال مرطوب از روی دیوار پاک نشد. با انگشت سعی می کرد میان برهای امروز رو روی نقشه پیدا بکنه. بعد دستش رو کرد توی جیبش و تمام محتویات مچاله رو پرت کرد روی میز. خدا بده برکت. اسکناس های 100، 200، 1000 و نهایتا 2000 تومانی که هرچه کنار هم می چیدی عرض خانه رو پر نمی کرد.

امسال نه، سال دیگه! فرقی نمی کنه!

قلم موی قرمز رنگش رو فرو کرد توی لیوان آب چرکی که پر از ترکیب رنگهای سبز و زرد و آبی بود. چند لحظه ای موجهای رنگی دور هم چرخیدن و بعد چنان پخش شدن که انگار نه انگار از اول رنگ قرمزی در کار بوده. انگار از اول یک توده چرکین بوده که در حجم آب حل شده. و تنها روی بوم یک لکه قرمز روی دهان تمساحی مانده بود که ماندن و نماندنش هیچ فرقی نمی کنه!

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

سیاه و سفید

سبز

سیاه

صورتی

تفاوتی نمی کند

کدام عینک را به چشم بزنی

تا وقتی گوشه قاب دیوار شکسته باشد

کتاب شاعری باز نباشد

آخرین در شب قفل شده باشد

***

چند وقتی است اینجا

سنگی بر شیشه نمی کوبد

برگی بر سنگ نمی پیچد

آبی از برگ نمی ریزد

***

یا شاید می ریزد

از شیر آب خراب

درچاه فاضلاب

مغزم را سوراخ

دیگر اما تفاوتی نمی کند

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

آورده اند که...

دختر 10-12 ساله ای سر کلاس زبان انگلیسی از معلم خود که تازه ضمایر فاعلی رو روی تخته نوشته بود، پرسید:
-تیچر می شه من یه سوال فارسی از شما بپرسم؟
تیچر هم که فکر می کرد پرسیدن سوال به فارسی از نپرسیدن اون خیلی بهتره گفت:
-بپرس عزیزم
-تیچر واسه غیر انسان فقط از it استفاده می کنیم؟
-نه، خوب اگر جمع باشه از they هم استفاده می کنیم.
دختر با قیافه در هم پرسید:
-تیچر مثلنا! مثلا! اگر تخیلی باشه، یه سگی حرف بزنه بعدش بخواد خودشو معرفی کنه، چی میگه؟
-خوب مثلا می گه: I am a dog!
-آهان! تیچر پس دیدی ضمایر دیگه هم واسه غیر انسان بکار می بریم!

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

به فراموشی...

حیاط دبستان رو تا تهش که می دویدی و بر می گشتی زنگ تفریحت رفته بود و نفست هم. از پنجره کلاس ریاضی می شد زاغ سیاه بچه های زنگ ورزش رو حسابی چوب زد.
می ایستادیم کنار دیوار بدون قاب و یه کتاب جلد سخت می ذاشتن روی سرمون و یه خط می کشیدن روی دیوار. و ما هر بار تفاوت خط ها رو با غرور می شمردیم. خبر نداشتیم که این خط ها پنجرا ها رو کوچک می کنن و حیاط مدرسه رو. پنجره ما و بچه های زنگ ریاضی که زنگ ورزش زاغ سیاهمونو چوب می زدن و می زنن و ...
لبخند ممتد پشت هیچ پنجره ای یخ زده نیست. مخصوصا پنجره قطار ایستاده...
گاهی تصویرها عوض می شوند، گاهی هم پنجره ها...

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

نیمه شب با وحشت از خواب پریدم و بی اختیار و پریشان یادم افتاد به تمام سیل آدمایی که تا حالا اومدن و مردن و چقدر به نظرم همه چی سریع اومد، انگار یه چشم به هم زدن! و یادم افتاد منم یکی از اوناییم که الآن اومدم و تا چند وقت دیگه می میرم. و حواسم رفت پی اینکه دارم تو زندگی چی کار می کنم؟ کجام؟ و تا حالا چقدر عمرم رو تلف کردم و حالا باید چی کار کنم؟

و اینکه نصفه شبی باید چی کار می کردم رو هیچ نمی دونستم. از ترسم زود چشمامو بستم و خوابیدم. تا صبح بشه بشینم یکم فکر کنم ببینم این دیگه چه کابوسی بود نصفه شبی روی سرم خراب شد و حالا هم فکرش رهام نمی کنه!

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

چون نیست زهرچه نیست جز باد به دست
چون هست به هرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست


حکیم عمر خیام

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

بیش از این ها آه آری
بیش از این ها می توان خاموش ماند

میتوان ساعاتی طولانی
با نگاهی همچون نگاه مردگان - ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ در قالی
در خطی موهوم بر دیوار
میتوان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادک های رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
قالی فرسوده ای میدان خالی را
با شتاپی پر هیاهو ترک می گوید

میتوان در جای باقی ماند
در کنار پرده اما کور اما کر

میتوان فریاد زد
باصدائی سخت کاذب سخت بیگانه
"دوست می دارم"

میتوان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
میتوان تنها به حل جدولی پرداخت
میتوان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف

میتولن یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
میتوان در گور مجهولی خدا را دید
میتوان با سکه ای ناچیز ایمان یافت
میتوان در هجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خانی پیر
میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
میتوان چشم ترا در پیله قهرش
دکمه ی بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
میتوان چون آب در گودال خود خشکید

میتوان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
میتوان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
میتوان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
میتوان با نقش های پوچ تر آمیخت

میتوان همچون عروسک های کوکی
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت

میتوان فریاد زد
باصدائی سخت کاذب سخت بیگانه
"دوست می دارم"

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

من از دهان گشاد تو بیزارم
من از بوی ترشی دست ساز تو بیزارم
من از موی سیاه طبیعی تو بیزارم
من از دهان گشاد تو بیزارم
از طالبان بیزارم
از گلوله بیزارم
از خون بیزارم
آزادی بوی خون می دهد
دهان تو بوی ترشی دست ساز
از تو، رنگ تو و بوی تو بیزارم
من از دهان گشاد تو بیزارم
مرگ نه،
ننگ بر تو
من از مرگ بیزارم
خون بوی مرگ می دهد

بعد از خون
یک دوره کلاس آزادی می رویم و فرهنگ
ترمیک فشرده
بقیه اش را
تو بنزین آزاد بزن
و مسافر بکش
زنان افغانی موهای بلوند اروپاییشان را شانه کنند
من سبزه گره می زنم
که پایت بلغزد
ظرف سکوت بشکند
در کاسه ترشیت

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

عکس برای ندیدن

همکلاسی هام 30 گیگ عکس از دوران دانشجویی دارند. من یک دانه هم ندارم. و این یکی از آن احساسات عجیب و غریب وجود من است که کاملا جنبه ی روانی دارد.

من خاطره می نویسم که دینم را با نوشتن به آن ادا کرده باشم. شعر می نویسم که دیگر نخوانم. عکس می گیرم که هیچوقت نبینم.

اصلا دوربین مسخره ترین اختراع دنیاست. خاطره اگر خاطره باشد جای خودش را در ذهنت حفظ می کند. اگر هم خاطره ی خوشی نباشد که عکس دیدنش جز یادآوری درد و رنج چیز دیگری نیست. هر خاطره را اگر بسپاری به دست ذهن، بعد چند سال خوشی هاش یادت می ماند. بدی هاش هم از یادت می رود. من عکس می گیرم برای ندیدن.

بعضی افکار هم همینطوریند. مثلا در یک سن خاصی یک سری افکار خاص همان سن به تو هجوم می آورند. یادم هست در مدرسه و بعد در خوابگاه آنقدر در موردشان بحث می کردیم که یا حل بشوند. یا حرصمان بخوابد!!! حالا بعد گذشت چند سال دیگر بابت آن افکار حرص نمی خورم. شاید اصلا مسئله خیلی هم به نظرم چیپ بیاید! مهم نیست که به راه حل رسیده باشم یا نه! مهم اینست که حتی زیاد حرف زدن در مورد یک مسئله هم آن مسئله را برای آدم عادی می کند و قابل پذیرش.

رسیدن به این حس خیلی لذت بخش است. چون الآن مثل قدیم ها بابت مشکلاتم حرص و جوش نمی خورم. می دانم تا چند سال دیگر تمام این مشکلات می شود یک مشت مشکلات پیش پا افتاده که خیلی ساده با یک خنده ی کج ردشان می کنم.

این پست را هم یکبار نوشتم. شاید یکبار هم بازخوانیش کنم. شما هم بیایید یکبار بخوانید. یکبارش می ارزد. بعد با هم فراموشش کنیم.

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

باز باد آمده است
یا پنجره ها دروغ می گویند؟

ماه پشت چادر آسمان پنهان
بعد هرگز باد
از پشت هر دیوار
لاشه های مرده را به نام می خواند.
یک قدم دورتر از پرواز
از بی شرمی سنگسار
در را به هیاهوی باد بستم
تا مه جهنم را
خاکستر
یا باز در دشت کاج های بلند
رقص آتش برپا کند.



۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

تنها برای آخرین روز

برای آخرین گلوله

آخرین تفنگ

آخرین پیراهن پاره

آخرین باتوم

آخرین فرار

آخرین کوچه ی بن بست

آخرین الله اکبر

آخرین قطره ی اشک

آخرین مشت

آخرین سنگ

آخرین در بسته

آخرین نگاه

آخرین آتش

آخرین بغض

آخرین نفرین

آخرین سلول

آخرین شلاق

آخرین فریاد

آخرین ننگ

آخرین مرگ

اولین طلوع

تنها برای اولین طلوع......


آماده
.
.
.

آتش

.

.

.

بنگ