۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

به فراموشی...

حیاط دبستان رو تا تهش که می دویدی و بر می گشتی زنگ تفریحت رفته بود و نفست هم. از پنجره کلاس ریاضی می شد زاغ سیاه بچه های زنگ ورزش رو حسابی چوب زد.
می ایستادیم کنار دیوار بدون قاب و یه کتاب جلد سخت می ذاشتن روی سرمون و یه خط می کشیدن روی دیوار. و ما هر بار تفاوت خط ها رو با غرور می شمردیم. خبر نداشتیم که این خط ها پنجرا ها رو کوچک می کنن و حیاط مدرسه رو. پنجره ما و بچه های زنگ ریاضی که زنگ ورزش زاغ سیاهمونو چوب می زدن و می زنن و ...
لبخند ممتد پشت هیچ پنجره ای یخ زده نیست. مخصوصا پنجره قطار ایستاده...
گاهی تصویرها عوض می شوند، گاهی هم پنجره ها...

۴ نظر:

havvazad گفت...

خوبی خانم معلم؟

Unknown گفت...

چقدر نوستالژیک بود حدیث جونم. دلم ریخت پائین یهو.

میس فری گفت...

گاهی هم لب ها یخ می زنند و در نتجه لبخندها..

Unknown گفت...

چقدر قشنگ تعبیر و تفسیر کردی حدیث. یهو دلم برات تنگ شد. کی می آی اصفهان؟