۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

افتادن تو دام ثانیه ها، مثل گذشتن از دهن تمساح می موند. براش فرقی نمی کرد کدوم دست یا کدوم پا رو بیرون بکشه. مهم این بود که می میره و خودشم اینو خوب می دونست. فکر می کرد اصلا شاید انقدر وقت نداشته باشه که بخواد بین امید و نا امیدی دست به انتخاب بزنه. اینکه صدای ترق و تروق دندونای تمساح بدتر بود یا درد حاصل از جویده شدن رو نمی تونست تصور بکنه. و فقط فکر می کرد به پخش شدن توی دریایی که بارها با آرامش از ساحل نگاهش کرده بود و رنگ قرمزی که حالا یه دایره کوچک از دریا رو پر می کرد.

سرش رو که بالا آورد چراغ سبز رو دید و پاشو روی پدال فشار داد.

- آقا من چهار راه بعدی پیاده می شم. کرایم چقدر می شه؟

- کجا سوار شدین؟

- کنار مسجد

- من مال این منطقه نیستم. همیشه چقدر می دی؟

- 250... 300

- هرچی دوس داری بده! اصلا چه فرقی می کنه؟

و نگاهش رو دوخته بود به ثانیه شماری که همیشه معکوس می شمرد. شمارش معکوس نا خود آگاه اون رو به فکر صحنه خنثی کردن بمب هایی می نداخت توی فیلمایی که همیشه ثانیه آخر یکی به دادشون می رسید. شمارش معکوسی که هیچوقت به صفر نمی رسید تا همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه.

2...1...0 اینبار هم هیچ بمبی نترکیده بود. فقط رنگ قرمز جاشو با سبز عوض کرده بود و حالا پاها روی پدال فشار داده می شد و چند تا بوق ممتد... بوقی که زدن و نزدنش هیچ فرقی نمی کنه...

- تا میدون میری؟

- تا کدوم میدون؟

- مگه اینجا چند تا میدون هست؟

- نمی دونم! آخه من مال اینجا نیستم.

- چند کیلو متر جلوتره.

- بیا بالا... اینجا همیشه انقدر ترافیکه؟

- تقریبا. اگه از اون فرعی بپیچی یه راهی هست که طولانی تره ولی در عوض ترافیک نداره.

صدای تیک تیک راهنماش خبر از راه پر پیچ و خم جدیدی میداد که به هیچ جای جدیدی نمی رسید.

***

تهران با اون حجم وسیع و فشرده بین قابهای سفید رنگ مستطیلی که منتظر بودی هر آن از یه گوشه بیرون بریزه فدای لکه چربی کف دستی شده بود که هیچوقت با دستمال مرطوب از روی دیوار پاک نشد. با انگشت سعی می کرد میان برهای امروز رو روی نقشه پیدا بکنه. بعد دستش رو کرد توی جیبش و تمام محتویات مچاله رو پرت کرد روی میز. خدا بده برکت. اسکناس های 100، 200، 1000 و نهایتا 2000 تومانی که هرچه کنار هم می چیدی عرض خانه رو پر نمی کرد.

امسال نه، سال دیگه! فرقی نمی کنه!

قلم موی قرمز رنگش رو فرو کرد توی لیوان آب چرکی که پر از ترکیب رنگهای سبز و زرد و آبی بود. چند لحظه ای موجهای رنگی دور هم چرخیدن و بعد چنان پخش شدن که انگار نه انگار از اول رنگ قرمزی در کار بوده. انگار از اول یک توده چرکین بوده که در حجم آب حل شده. و تنها روی بوم یک لکه قرمز روی دهان تمساحی مانده بود که ماندن و نماندنش هیچ فرقی نمی کنه!

۳ نظر:

آیات زمینی گفت...

سلام
دوست قدیمی
وبلاگ تازه من در حال آماده شدن هستیش
آدرس رو برات گذاشتم
موفق باشی

havvazad گفت...

هوم.

Miss Ferii گفت...

فرق نمیکنه؟ ... شاید... اما فرق میکنه ها... نه.. فرقی نمیکنه..نه!