۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

زمین

مادرش را گم کرده انگار

هراسان دور خود می گردد

پلک بر هم می زند

و اشکهاش

می پاشد بر دستمال سرمه ای آسمان

باد ها گریزان

جیغ کشان گلها

در ناقوس مرگ پاییز از سوراخ پنجره ها

***

پشت دیوار

بزرگتر از عدم

هنوز ما

در بی هوایی این حوالی

دم کشیده در بازدم یکدیگر

بافته می شود از نفسمان پیچیده در هم

طناب دار دغدغه ها

برگ می شویم

افتاده از درخت

حلوا در دهان خاطره ها

عکس یادگاری

با روبان تسلیت

کنج دیوار


پی نوشت: قرار نبود انقدر منفی بشه ولی شد

۲ نظر:

حبسیات گفت...

شرح حال همین روزهاست حدیث جان.منفی و تلخ و دردناک هم که باشد دارد اتفاق می افتد.
حلوا در دهان خاطره هایمان و روبان تسلیت و دهان های مهر و موم شده
درهم شکسته ایم.تکه تکه شده ایم

حدیث گفت...

من کامنت گذاشته بودما...
نذاشته بودم؟
ولی خونده بودم شعرتو...
گل که ندارید اینجا
میذارمش وقتی اومدی میدمش بهت