نشسته بر تاب دنیا
و با پاهای باریک
هل می دهم به جلو
تمام هستی را
دور می کنم
یگ گام
نزدیک به بیگانگی
نزدیک به نوزادی
که برای اولین بار
دوگانگی مادرش را فهمیده
خوابیده بی آغوش
در کالسکه ای
که دستی از پشت می راندش
دور می شوم
دور
دور
جایی نهایت دنیا
نزدیک به بیگانگی
۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۷ نظر:
از این دو گانگی مادر چه برداشتهای قشنگی میشه کرد!
سلام حدیث جان!
خوبی؟
سلام دختر... اینها همه افسردگیهای پس از زایمان است.
;)
میرود مثل همیشه.اما غر هم بیا بزن... شعرت خوب بود. باید روش حرف بزنیم سر فرصت.
دنیا نه ته دارد نه نهایت خیالت راحت. جای خاصی برای بیگانگی وجود ندارد.
حالا برو دور مثل همیشه
دور
دوور
دووور
دو گانگی مادرش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!
منظورت را نفهمیدم!!!
به 361 درجه:
میگن نوزادان تا حدود شش ماه اول زندگیشون فکر می کنن جزئی از مادرشونن. بعد از اون می فهمن که نه! مادر یه موجود جداست و اونا یه موجود دیگن.
غمگین که نه...
بیشتر متاسفم!
خوبی؟
ارسال یک نظر