۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

آخر یه روز...


بشین و تماشا کن. میدونم آخر یه روز….
تمامشونو باز میکنم. همه رو میریزم دور. یا همشو میکنم تو اون بقچه سفیده که یه سنجاق قفلی بزرگ دهنشو سفت بسته. حالا ببین. اگه یه روز…
اونوقت اونقدر می خندم که بشم سرخ سرخ. با صدایی اونقدر بلند که هر کی از کنارم رد بشه به عقل نداشتم شک بکنه. و از خندم خندش بگیره.
بعد انقدر رو به باد می دوم و می چرخم که باد موهامو با خودش ببره. و با پاهام میزنم زیر تمام اون چیزایی که جولو راهم رو گرفته باشن. سعی کن اون روز اون ورا آفتابی نشی.
اونوقت داد میزنم که من بودم...آره این من بودم که همه چی رو شکستم. من بودم که تمام بندا رو پاره کردم. من که تمام ارزشا رو زیر پام له کردم. من که از همه چیز و همه کس سر راهم گذشتم. و مسئولیت همه چی رو خودم به عهده می گیرم.
آتیش روشن می کنم و تمام تصویرای ذهنیم رو توش میسوزونم. بجز عکس چشمای تو رو. بذار از تمام خاطره های من خط باریک چشمای تو بمونه و بس. بیشتر از اون هم چیزی لازم ندارم.
اونروز روز منه. میگی نه؟ حالا ببین.

شاید توی تقویم هم ثبتش کنم. روز دخترکی که خسته بود!

۲ نظر:

علیرضا گفت...

خسته نباشی!!!!
ولی فکر کنم اون لحظه احساس خوبیه!
یه وقت اگه ما اتفاقی از اونجا رد می شدیم زیرمون نزنی بریم هوا!!! ما کی باشیم که جلوی شما رو بگیریم!!!
D:
راستی اینجا چرا فقط من کامنت میزارم!!! کسی این دورو اطراف نیست!!
آدم احساس تنهایی بش دست میده!!!
:0

حدیث گفت...

من کی باشم که بخوام کسیو بفرستم هوا؟

بچه ها می گفتن هیچوقت نتونستن کامنت بذارن.
ولی فکنم الان دیگه بشه.
چی بگم؟ به هر حال مرسی که کامنت می ذاری