۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه




جادوم کن
با نوازش سرانگشتانت
تا از کوه گونه هام
نگاهم سر بخورد روی موهام
و بریزد به پات
تا بشکند تندیس شیشه ای رگ و استخوان
و رویاهای مغموم
خشک شود
در سحر دالان نگات
و رنگ رنگ شود پاییز تیرگی چشمهامان
تو سپیدار شوی ریشه کنی
من درخت انار شوم
میوه کند لبهام

۱ نظر:

حدیث گفت...

سلام!
ممنون!
چه لطف ناخوانده ای بود رفیق!