۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

شب های روشن(2)

ناستنکا! به آسمان نگاه کن... نگاه کن آسمان را... فردا روز بسیار خوبی ست... به ماه نگاه کن... نگاه کن آسمان چه نیلگون است. نگاه کن... ابرهای زرد ماه را می پوشانند... نگاه کن... نگاه کن! اما نه رد شدند... حالا نگاه کن... ببین! *

اما خورشیدی که قرار بود در روزی بهتر از همیشه بتابد هیچگاه طلوع نکرد. جای آن خورشیدی طلوع کرد همراه با سرگیجه و سر درد پسری که 20 سال با عشق رویایی ناستنکا زیسته بود بی آنکه او را دیده باشد و از آن روز به بعد با خاطره ی دقایقی عشق رد و بدل شده با او زندگی کرد. در حقیقت تمام عشق او در زندگی خلاصه شد در دقایقی که با ناستنکا قدم زد و پرت و پلا گفت. بقیه ی عمر یا در رویایش در باره ی او خیال بافی کرد یا با خاطره ی کوتاهش زیست.

گاهی اوقات با خوندن یک داستان، دیدن یک فیلم یا صحبت با یک نفر آشنا آدم احساس می کنه چقدر راحت روان شناسی شده! و چطور شخصیت یا کارکتر یا فرد روبرو داره احوال ذهنیش رو بیان می کنه. ذهنی که در کالبدی قرار گرفته که همیشه جدی، سخت و در نقاب بوده و از اینکه احساس می کنه دستش رو شده یا همه ازش خبر دارن و نتونسته خودش رو مخفی نگه داره از ترس به خودش می لرزه!
و این احساسی بود که با خوندن داستان شب های روشن در قسمت شب اول از شخصیت اون پسر به من دست داد( البته این حس در من بار اول نبود) پسر خیالبافی که اصولا در ذهن خودش زندگی می کنه! و انصافا زندگی در رویاهای خودش خیلی از زندگی واقعی با اطرافیان لذت بخش تره! زندگی ای که توش می تونی با شاهزاده ی چینی هم ازدواج کنی! (البته من ترجیح می دم طرفم چینی نباشه...) زندگی ای که فکر می کنم خیلی از آدما در اون زندگی می کنن! و شاید دلیل تحمل خیلی مشکلات تو زندگی واقعی همین رها کردنش و سر سپردن به دنیای خیالی باشه که البته در نهایت آدم رو در خود فرو رفته و منزوی میکنه، حس تنهایی رو تشدید و روابط عمومی رو کمرنگ می کنه. خوب نیست... اصولا توصیه نمی شود!
ولی همین خیال پردازی ها هم یه جور هنره! می خوام بگم از عهده ی هر کسی بر نمیاد! منظور این نیست که تو ذهنت از خودت قهرمان بسازی. همین که خودت رو به اصطلاح اجنبیون در happy place خودت قرار بدی، جایی که تو بیداری دستت بهش نمی رسه خیلی می تونه آرامش بخش باشه. ولی باید حواستو جمع کنی که در دریای happy place ات غرق نشی. یا تو جنگلش گم نشی. یا شیر نخورتت. یعنی اینکه به وقتش خودتو بتونی بکشی بیرون. اتصالت رو با محیط اطراف قطع نکنی. و این واقعا هنره!
بله واقعا هنره! که 20 سال با رویای معشوقه ی ندیدت که وقتی می بینیش 17 سالش بیشتر نیست! سر کنی، یک ساعت رو عاشقانه دست در دستش قدم بزنی و 15 سال با یادش زندگی کنی. اگر روزی تونستی این کارو بکنی یعنی اینکه ذهن خلاقی داری!

* شبهای روشن و نازک دل/ داستایفسکی

هیچ نظری موجود نیست: