۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه

چنین گفت زرتشت

سلام
بعد از یه سفر 4 روزه، بعدشم مهمون داری و بعدم یه مریضی سخت و خونه تکونی سال جدید نوشتن خیلی کیف میده.
اتفاقای زیادی تو این چند وقت افتاده. ولی از اونجایی که من همیشه با تعریف کردن اتفاقا حال همه رو به هم می زنم و راستشو بخواین تعریف اتفاقات روزمره به نظر من یکی از کسل کننده ترین سرگرمی های انسانیه ترجیح میدم بی خیال بشم و ازشون بگذرم. فقط در همین حد که سفر بیشتر از اونی که فکر می کردم خوش گذشت، مهمون داری خیلی راحتتر و دلچسبتر از اون چیزی بود که انتظارداشتم ، مرگ رو با این سرما خوردگی ویروسی جدید جلوی چشمام دیدم و از این که بعد از4 سال بلاخره یه جا به درد مامانم خوردم و رضایت رو تو چشماش دیدم خیلی خوشحالم.
این چند وقته که فارغ التحصیل شدم یه جورایی فرصت پیدا کردم که به خودم برگردم. و شاید کارایی که تو این چند سال اخیر فرصت یا تمرکز کافی براشون نداشتم رو انجام بدم. یکی از مهمترین این کارا خوندن کتاب چنین گفت زرتشت نیچه بود. از اون کتابایی که هر کی خوندتش یه جورایی تو کفش مونده.
یا وسطای بخش سوم به کل از پنجره پرتش می کنی بیرون یا تا آخر عمرت 60 دفعه ی دیگه می خونیش. بستگی به میزان اعصاب و البته میزان انتظارت از رسانایی کتاب و صد البته از قابلیت درک خودت داره.
کل کتاب 4 بخشه به انضمام یه پیشگفتار. کلا سیر تکاملی خواننده در طول خوندن این کتاب اینه که با خوندن پیشگفتار دستت میاد که قراره کتاب خفنی بخونی. با خوندن بخش اول همراه هر جملش پیش خودت زمزمه می کنی" آرههههههههههههه!!! منم همینو میگم. اصلا من ذهنیتم خیلی به نیچه نزدیکه" و این حس تا اواخر بخش دوم ادامه پیدا میکنه. بخش سوم رو با همین ذهنیت ادامه میدی. تا وسطاش که میرسی کم کم سیر و سلوک کتاب عوض میشه. و تو مجبوری وقت بیشتری روی جمله جملش بذاری. و تا اواخر بخش سوم میرسی به جایی که به خودت فحش میدی که وقتی می خوای یه کتاب خفن بخونی قبلش با یکی که کتابو تموم کرده در موردش صحبت کن تا زمینه ی قبلی داشته باشی. و اینجوری تو گل گیر نکنی. ولی به هر حال روحیه ی خودتو حفظ می کنی و وارد بخش چهارم میشی. تا وسطاش که می رسی قیافه ی عمو نیچه رو به اون سیبیلای مامانیش تو ذهنت تصور می کنی که روی یه صندلی راحتی لمیده، پاشو رو پاش تکون میده وسیگار برگ می کشه، تو رو نیگا میکنه و نیش خند صدا داری رو تحویلت میده که تا عمق رگ و ریشتو می سوزونه!!! میدونی چرا؟ تو بخش چهارم می فهمی که مسخره شدی. چون میزنه زیر کلی از اون چیزایی که تو بخش اول گفته و دست بر قضا تو کاملا موافقشون بودی. و اعتراف میکنه که فقط داشته گولت میزده.و به هیچکدوم از اون حرفا ایمان نداشته!!!
من الآن نماد یک انسان گول خوردم!!! تو این دوره زمونه و احتمالا تو اون دوره زمونه نمیشه و نمیشده به کسی اعتماد کرد.
حتی خودش تو کتابش یه جا از دست سایش فرار می کنه. چون ازش می ترسیده.ولی بعد به خودش میاد و فکر می کنه چه خنده داره که من زاهد و گوشه نشین از یه سایه بترسم!! می ایسته و با سایش حرف می زنه. همین قسمت سایه توی بخش چهارم یکی از بخشای مورد علاقه ی منه. چون سایه ی زرتشت دقیقا از روی شخصیت بنده ی حقیر کپی برداری شده. منتها من یکم شرمم بیشتره! سایه ی زرتشت یکی از تنها شخصیتهاییه که زرتشت از ته دل براش دلسوزی می کنه و بعد از ترکش پشت سرش فکر بد نمی کنه. بعد از دو دور خوندن قسمت سایه تازه یادم به وبلاگ سایه ی خودم افتاد و تشابه اسمی بینشون. این حس سایه بودن همیشه تو وجودم بوده. و حالا بعد از قبول این حس واسش عینیت پیدا کردم. خیلی جالبه. آدم یه جورایی به احساساتش باور پیدا می کنه.
حالا نمی دونم این حس در من و این تشابه شخصیتی واقعا به هم ربطی دارن یا اینکه یه تصادف بوده. ولی حد اقل برا من انقدر مهم بوده که اینجا اینهمه در موردش بنویسم.
هنوز اواسط بخش چهارمم، تا تموم شدنش چیزی باقی نمونده.و خوشحالم از اینکه سراغ کتابی رفتم که مطمئنا بارها در آینده بهش رجوع خواهم کرد.
نهایتا اینکه اگه خواستین این کتابو بخونین حواستون باشه که ترجمه ی آقای داریوش آشوری رو حتما بخرین و لا غیر!

۲ نظر:

علیرضا گفت...

منم موقعی که کمدی الهی دانته رو خوندم همچین حسی داشتم خیلی استعاره داشت. کنجکاو شدم این کتابو بخونم. :)

حدیث گفت...

حتما بخونش. ولی بعضی جاها کشش نداره. باید تحمل کنی