نیمه شب با وحشت از خواب پریدم و بی اختیار و پریشان یادم افتاد به تمام سیل آدمایی که تا حالا اومدن و مردن و چقدر به نظرم همه چی سریع اومد، انگار یه چشم به هم زدن! و یادم افتاد منم یکی از اوناییم که الآن اومدم و تا چند وقت دیگه می میرم. و حواسم رفت پی اینکه دارم تو زندگی چی کار می کنم؟ کجام؟ و تا حالا چقدر عمرم رو تلف کردم و حالا باید چی کار کنم؟
و اینکه نصفه شبی باید چی کار می کردم رو هیچ نمی دونستم. از ترسم زود چشمامو بستم و خوابیدم. تا صبح بشه بشینم یکم فکر کنم ببینم این دیگه چه کابوسی بود نصفه شبی روی سرم خراب شد و حالا هم فکرش رهام نمی کنه!