۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

من و لبخند و باد

به یاد روزهای دور
که از فردای روشنی شروع شد
و گم شد در تاریکی

به یاد تاریکی هایی
که شمعی از من خاموش کرد
و چلچراغی روشن

به یاد اتاقهایی
که حالا عکسند
روزی اما دزدان شب

به یاد درها و پنجره ها ی نصفه نیمه
دالان های هفت تو
و صاحبان عکسهای اخمو
که لبخندهایشان را کسی خط زده است

به یاد زندگی های آهسته
که تندیم را خشکاند
زیبام را زشت کرد
بهارم را سفید
و رویاهام را کفن پوش

به یاد تمام بهار هایی که دور من و دور از من سبز شد
به یاد هرآنچه بد
که تصویر خسته ای شد
در چین چروک آینه شکسته ام
...
امروز یاد کردم از روزهای خوابیده بر پهلوی راست
و یادم آمد چقدر وقت هست
تا خاک بریزم در گورهای عریان

تا تنها نامی بماند بر سنگی
که با عمر ساییده شود در باد

من بمانم و لبخندم و باد....

۱ نظر:

ف ر ز گفت...

سلام! چقدر خوشحالم که آپ کردی...دلم لک زده بود واسه یه شعر ازت...مرسی :)