۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

بزرگ که بود

تا صبح بیداری. حکایت آسمان نبود و ستاره هاش. یا ماه که چشم نیمه خمارش خمیازه بکشد. چشمهاش بسته، دو دستش قفل پشت سر، نشسته بر پله حیاط، خیالش سر گذاشته بود به گلدان یاسی که نبود. حالا نبود. یا بود، بی خبر. خانه ی عمویی، عمه ای... خانه ی جنوب شهر پدر بزرگ با درخت شاه توت پیر، بدون پدر بزرگ، با باغچه ی خرم و لبه ی دورتادور آجری و گلدان های یاس خجالتی که شب باز بود و روز بسته، و نعلبکی های سفید پر آب پر یاس. که میدادند دستش وقتی هنوز بزرگ بود. تا بو کند. می نشست پای گلدانها تا ببیند باز شدنشان را. تا بگوید خجالت ندارد باز شدن گل های سپید زیبا. کسی جز من که نیست. و نفهمیده بود مثل هیچوقت که نفهمید فریب خورده. مست که می شد از بوی غنچه ها خوابش می برد. بغلش می کردند میبردند تو. و گل ها می خندیدند یا نه، نمی دانم. تا صبح باز می شدند ولی. بیدار که نه تحقیر می شد صبح. و گلهای نعلبکی هم پژمرده بودند. می ماند تا شب که دوباره پای گلدان هفت پادشاه ببیند.

حالا نه پدربزرگی بود نه خانه ای. گلدان یاس هم خانه ی عمویی عمه ای... یکبار سراغ گرفت. گفتند خوب است. خواسته بود و قول گرفته بود و قول داده بودند. نه قولی دید و نه یاسی. حالا با چشمان بسته و دستان قفل شده پشت سر روی پله ای که مال پدربزرگ نبود فکر می کرد هنوز یاس ها شب ها بزرگ ها را خواب می کنند؟ هنوز کسی گلهایشان را می چیند بریزد در یک نعلبکی سفید بدهد دست بزرگی تا بو کند؟ هنوز گلها بیدار که می شوند به اسیر خوابشان می خندند؟
کاش یاس های پدربزرگ مرا که ببینند زیر لب بخندند، اشاره کنند به هم که یادت هست؟!

۷ نظر:

علیرضا گفت...

یه چند روزی درست حسابی اینترنت وصل نبودم , تو دانشکده هم وایرلس قطع بود
راستش دلم برای نوشته هاتون تنگ شده بود , دوست داشتم ببینم دیگه چیا نوشتین.
راستش اگه اینترنت دم دستم باشه روزی دو سه بار این وبلاگ رو چک می کنم , آخه نوشته هاتون رو خیلی دوست دارم. :)

این یکیو که می خوندم یه احساس خوبی داشتم , وقتی اون فضای اولش رو تجسم می کردم خیلی لذت می بردم.

حدیث گفت...

ممنون. منظورم این نبود که بیای از من تعریف کنی :))))
مسئله ای نیست. فقط چون خبرای خوبی از شیراز نمی رسه یه خرده نگران شدم نکنه گرفته باشنتون p:

علیرضا گفت...

یادته یه بار گفتم همیشه تمام سعیمو می کنم که صادق باشم الانم واقعیت رو گفتم ;)
منو می شناسی , الکی از کسی تعریف نمی کنم :))
اگه خبری شد خبرت می کنم ! نگران نباش!

حبسیات گفت...

یاد پامچال های توی باغچه زیر درخت فندق و عناب ، یاد بوته های هفت رنگ ورودی خانه، یاد کودکی ام افتادم در آن خانه قدیمی که حالا دیگر کاملا از این رو به آن رو شده

حدیث گفت...

به علیرضا: لطف داری ;)
به حبسیات: امان از این گلای هفت رنگ! امان! با گلای آبشاری زرد گوشه ی حیاط. که حالا هیچی ازش نمونده..

حوازاد گفت...

قشنگ بود... یادش به خیر.
من یک شمعدانی دارم که شبها خوابم میکند. صورتی و سفید.

حدیث گفت...

شمعدانی هم قلمه می زنن؟ یادم باشه بیام یه شاخه ازت بگیرم، گل یاسی که ندیدم. شاید شمعدانی تو منم خواب کرد.