۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

شب

باز هم از همان حس های ناب که مثل خیلی از حس های خوب و بد دیگر هیچ سر و ته ندارد. از همان حس هایی که با یک نسیم می آید، آرام آرام و چنان زیرکانه زیر پوستت رخنه می کند که خودت هم نمی فهمی چطور تمام وجودت را از آن خودش کرد.
ساعت از یک و نیم نصفه شب گذشته و من تصمیم گرفته ام تا سحر بیدار بمانم و درس بخوانم. در تمام ماه های سال، فروردین و شهریور چیز دیگری ست برایم. آنهم در این منطقه ی کوهستانی که ما زندگی می کنیم. هوا فوق العاده است. شبهاش خنک است. خنکی ای که هشیاری را در رگهات و تک تک سلول های بدنت بیدار می کند. و زنده بودن را یادت می اندازد. ولی آنقدر سرد نیست که زننده باشد و مجبورت کند زود پنجره را ببندی. آسمان آرام گرفته و سرش را کرده در لاک خودش و در افکار شبانه اش غرق شده. تک و توک ستاره ای هست که کاری با من ندارند. یعنی نیم ساعت پیش یکی شان داشت در اتاقم سرک می کشید. ولی وقتی فهمید اینجا زیاد خبری نیست، خسته شد و رفت پی بازی با ستاره های دیگر.
پارک جلوی خانه که هر شب تا ساعت دو یا سه پر از شلوغی و سر وصداست، امشب به لطف شب احیا انقدر ساکت است که باورم نمی شود. و چقدر لذت بخش است این سکوت، این موقع شب. وقتی بدانی مردم شهر این حول و اطراف را خالی کرده اند و رفته اند برای گناهانشان طلب استغفار کنند یا اینکه گرفته اند در این شب نیمه پاییزی تخت خوابیده اند. حالا این حوالی کسی نمانده جز من. که تند تند دارم حرف های دلم را روی این صفحه کلیدی که با بزرگ شدن من پیر شده خالی می کنم. و شدیدا احساس می کنم امشب خدایی در این نزدیکی ها هست. آمده پایین انگار. دوباره دلش هوای زمین و زمینی کرده.
شب خوبی ست. با تمام مشغله های ذهنی دشواری که امروز داشتم و به هیچ نتیجه ای نرسیدم- و البته حافظ گفت اگر صبر کنم همه مشکلاتم حل می شود- شبش حس خوبی دارد.
و من نمونه ی یک انسان خوشحالم که کلی درس دارد!

پی نوشت: چند وقتی هست که تصمیم گرفتم این وبلاگ را برای مدتی تعطیل کنم. امشب از این تصمیمم مطمئن شدم. تا اطلاع ثانوی در وبلاگ را تخته می کنم! تا زمانی برگردم که حرف تازه ای برای گفتن داشته باشم. فعلا خداحافظ

۲ نظر:

ف ر ز گفت...

این حس های قشنگ رو تا حالا زیاد تجربه کردم ، حیف که نمی شه نوشتشون فقط باید حس بشن!

راستی امیدوارم خیلی زووووووود حرف های زیادی واسه گفتن داشته باشی...دلم تنگ می شه :(

حدیث گفت...

تا اطلاع ثانوی منتظر می مانیم خانم!
تو هم بوی پاییزو میفهمی؟
هر سال بوی پاییز رو زودتر از اینکه بیاد میفهمم و با خودم میگم نکنه دارم میمیرم؟