۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

هر چه که می خواهد باشد

آفتاب تندی از پشت فوران فواره ها در یک روز آفتابی در پارک

سایه ای تاریک که گاهی زیر پام و گاهی روی دیوار به دنبالم بیاید یا ازم جلو بزند

چهره ی تو که پشت حلقه های دود قلیان نیمه محو شده

نشستن در این خلوتی که همیشه هست و هیچکس جز من از آن خبر ندارد

تماشای قطره های باران از پشت شیشه ی مه گرفته ی پنجره

پرتاب سنگ به صورت یک نقاب پوش که معنی سبزی لباسش را نفهمیده

پرنده ای که بالای بلندترین درخت آشیانه کرده و دست تو بهش نمی رسد

این همه دیدنی در دنیا که تا آخر عمر نمی توانی همه را ببینی

منظره ی تهران در نیمه شب با آنهمه چراغ روشن از بالای کوه

لبخند زورکی تو پشت سکوت چشمهات، که زود محو می شود

باز شدن گلهای چهارپر و مردن زود هنگامشان

شنیدن گامهای یک سرباز در زندان که آمده تو را پای جوخه ی رهایی ببرد

سکوت و لذت دود کردن یک سیگار زیر باران در یک شب پاییزی

خرید ماهی عید و نگرانی از مرگ زودرسش

شنیدن صدای گامهای سربازان ارتش که هیچ حس میهن پرستی و غرورت را بیدار نمی کند

اولین باری که فهمیدی نه در زندگی معصومی و نه آنقدر که پدر و مادرت می گویند خوب!

زمانی که در خیابان پرواز یک دسته کلاغ را با لذت تماشا می کنی و با بوق ممتد و چند فحش آبدار روبرو می شوی

زمانی که هزار تا چیز که فکر می کردی هست، نیست و هزار تا چیز که فکر می کردی نیست، هست!

زمانی که ...

زمانی که...

زمانیکه خوب وبد در هم است. مثل میوه فروش های شاه چراغ که یک کیلو پرتقال را 500 تومان حساب می کنند. وفقط 2تایش را می شود تا آخر خورد. ولی طعمشان تو را با خود می برد...

زندگی بازی سخت ارزانی است با جایزه ای گران! که درونش برای هر انسانی فقط و فقط یک ستاره وجود دارد که آنهم ته ته آسمان است. و همیشه تا خوشبختی فاصله ای هست. تا این بازی هیجان انگیز شود و لج درآور! سیبی هست که دورت کند. شیطانی که گولت بزند. نفسی که مشغولت کند. و خدایی که بازیت بدهد! و انسانی که بازی کند. همیشه و همیشه. انسانی که نادان است.

زندگی هر چه که هست، ذهن وامانده ی مرا بیش از هر چیز به خود مشغول می کند. و هر روز بیشتر می فهمم که چقدر نمی دانم! با این وضعیت یا حرف از کمال زدن مسخرگی محض است یا نادانی هم جزئی از کمال یا ....

از این هم بگذریم...

پی نوشت: نویسنده ی این وبلاگ درمانده از خویش، در خویش است

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

عمق آسمان

نگاهم به آن بالا بالاها بود

رو به آسمان

جایی که خورشید آویزان شده بود

ایستاده بودی کنارم

با خمیازه پرسیدی:

به چه نگاه می کنی؟

یادم هست پرسیده بودم:

عمق آسمان کجاست؟

ما به کجای آسمان نگاه می کنیم؟

خندیدی و پرسیدی: عمق؟

آسمان که عمق ندارد.

آسمان که گود نیست

دیوانه شدی؟

یک پایم را چند بار کوبیدم روی زمین

سفتی اش بد جوری زیر پام بود

پرسیدم:

تو هم بودنش را همین قدر حس می کنی که من؟

پرسیدی:

بودن چه چیز را؟

گفتم: زمین را اینقدر سفت است

اینبار حتی نخندیدی

با نگاهت بی حوصله براندازم کردی

گفتم: پاهام روی زمین است

و سرم بدجوری در آسمان!

اگر آسمان را خط فاصل تمام شدن زمین بدانی

آنوقت ما همه خواه نا خواه در آسمانیم

بعد خوابیدم روی زمین

با نگاه تو سرو وار بالای سرم

گفتم حالا من دور شدم از آسمان

چسبیدم به زمین

تا تنها رابط من و او هوایی باشد در من

که زنده بمانم و نگاه کنم

دور تر از عمق

مثل کسی که سیب ممنوعه چیده باشد

و حالا تکه ای از همان سیب

مانده باشد جایی ته گلوش

و خوابیده باشد

دور و آرام

بعد بلند شدم و ایستادم

عمق آسمان اما سر نزدیکی نداشت انگار

آهو وار دویدم

و چند بار جستم از جا

و فریاد زدم:

آهای آسمان

که بسته شده ای روی گیره ی چند ابر

باد می رسد امشب

گیره های ابر را می بندد به موهاش

و فرار می کند

آنوقت تو می افتی زمین

آنوقت من می فهمم که عمقت کجاست

بعد تو خندیدی از دور و فریاد زدی:

مگر آسمان خط فاصل زمین نیست؟

پای آسمان محکم ایستاده روی زمین

مثل تو

می دود آن بالا

مثل تو و دیوانگی تو

و من میخ کوب شدم

ایستادم رسیده بالای چاهی پر از آب

دیدم آسمان ریشه کرده در زمین

سبز شده

عمیق آن بالابالاها

کلافه بودم و عرق کرده

چشمانم خیس خیس

از بیهودگی جستارم

بالای چاه

تکیه داده به پای آسمان

گفتم پس شروع آسمان اینجاست؟

از چاهی در دل زمین؟

گفتی: اگر چاهش پر آب باشد!

گفتی: جای ریشه ها اینجاست!

گفتم: ولی من خشک خشکم!

گفتی: بجز چشمهات

خاک گل می شود از آب چشمهات

آنوقت می شود چاله ای بکنی پر آب

سیب مانده را تف کنی

و بخوابی در خاک

و بمانی

پرسیدم: تا کی؟

گفتی: تا روزی که ابلیس

با دستی

سیبی بچیند از درخت نباید

تا کسی بخوابد روی زمین

که پای تو

از دوری آسمان

گریه کند

تا ریشه کنی

در چاهی پر آب

که خورشید روزها درونش بخوابد

و عمقت برسد به آن بالابالاها!

جایی نزدیک آسمان...

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

ترانه ی کلاغ ها

عرق سرد پیشانیش
بخار می شود
زمین
می نشیند بر کلاه آسمان
تا دوباره
سرازیر شود
بر انحنای تب کرده اش

آسمان
نمرده
تا اشک می ریزد
تا زمین آنقدر تب کند
که اشکهای آسمان یخ بزند
زمین سفید شود
زیر سیم های موازی
در ورقی دیگر از سال

شاید کلاغ ها اینبار
از سرزمین های دور
ترانه ی تازه ای شنیده باشند

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

نشسته بر تاب دنیا
و با پاهای باریک
هل می دهم به جلو
تمام هستی را
دور می کنم
یگ گام
نزدیک به بیگانگی
نزدیک به نوزادی
که برای اولین بار
دوگانگی مادرش را فهمیده
خوابیده بی آغوش
در کالسکه ای
که دستی از پشت می راندش
دور می شوم
دور
دور
جایی نهایت دنیا
نزدیک به بیگانگی

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

من و لبخند و باد

به یاد روزهای دور
که از فردای روشنی شروع شد
و گم شد در تاریکی

به یاد تاریکی هایی
که شمعی از من خاموش کرد
و چلچراغی روشن

به یاد اتاقهایی
که حالا عکسند
روزی اما دزدان شب

به یاد درها و پنجره ها ی نصفه نیمه
دالان های هفت تو
و صاحبان عکسهای اخمو
که لبخندهایشان را کسی خط زده است

به یاد زندگی های آهسته
که تندیم را خشکاند
زیبام را زشت کرد
بهارم را سفید
و رویاهام را کفن پوش

به یاد تمام بهار هایی که دور من و دور از من سبز شد
به یاد هرآنچه بد
که تصویر خسته ای شد
در چین چروک آینه شکسته ام
...
امروز یاد کردم از روزهای خوابیده بر پهلوی راست
و یادم آمد چقدر وقت هست
تا خاک بریزم در گورهای عریان

تا تنها نامی بماند بر سنگی
که با عمر ساییده شود در باد

من بمانم و لبخندم و باد....

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

همیشه سبز

کاش بماند این همه سبز. کاش پاییز امسال سبزها را سرخ نکند. کاش شاخه ها همیشه برگهایشان را با غرور رو به آسمان بگیرند. کاش جوانه ها بپاشند روی زمین و پل و دیوار و درخت و آسمان. روی باتوم و سیلی و فریاد وشعار و فرار. روی الله اکبرها که می برندمان از کوچه های بن بست تا عرش آسمان. تا باران که ببارد، همه سبز شوند و سبز بمانند. همیشه سبز. سبز سبز. مثل امروز...

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

شب

باز هم از همان حس های ناب که مثل خیلی از حس های خوب و بد دیگر هیچ سر و ته ندارد. از همان حس هایی که با یک نسیم می آید، آرام آرام و چنان زیرکانه زیر پوستت رخنه می کند که خودت هم نمی فهمی چطور تمام وجودت را از آن خودش کرد.
ساعت از یک و نیم نصفه شب گذشته و من تصمیم گرفته ام تا سحر بیدار بمانم و درس بخوانم. در تمام ماه های سال، فروردین و شهریور چیز دیگری ست برایم. آنهم در این منطقه ی کوهستانی که ما زندگی می کنیم. هوا فوق العاده است. شبهاش خنک است. خنکی ای که هشیاری را در رگهات و تک تک سلول های بدنت بیدار می کند. و زنده بودن را یادت می اندازد. ولی آنقدر سرد نیست که زننده باشد و مجبورت کند زود پنجره را ببندی. آسمان آرام گرفته و سرش را کرده در لاک خودش و در افکار شبانه اش غرق شده. تک و توک ستاره ای هست که کاری با من ندارند. یعنی نیم ساعت پیش یکی شان داشت در اتاقم سرک می کشید. ولی وقتی فهمید اینجا زیاد خبری نیست، خسته شد و رفت پی بازی با ستاره های دیگر.
پارک جلوی خانه که هر شب تا ساعت دو یا سه پر از شلوغی و سر وصداست، امشب به لطف شب احیا انقدر ساکت است که باورم نمی شود. و چقدر لذت بخش است این سکوت، این موقع شب. وقتی بدانی مردم شهر این حول و اطراف را خالی کرده اند و رفته اند برای گناهانشان طلب استغفار کنند یا اینکه گرفته اند در این شب نیمه پاییزی تخت خوابیده اند. حالا این حوالی کسی نمانده جز من. که تند تند دارم حرف های دلم را روی این صفحه کلیدی که با بزرگ شدن من پیر شده خالی می کنم. و شدیدا احساس می کنم امشب خدایی در این نزدیکی ها هست. آمده پایین انگار. دوباره دلش هوای زمین و زمینی کرده.
شب خوبی ست. با تمام مشغله های ذهنی دشواری که امروز داشتم و به هیچ نتیجه ای نرسیدم- و البته حافظ گفت اگر صبر کنم همه مشکلاتم حل می شود- شبش حس خوبی دارد.
و من نمونه ی یک انسان خوشحالم که کلی درس دارد!

پی نوشت: چند وقتی هست که تصمیم گرفتم این وبلاگ را برای مدتی تعطیل کنم. امشب از این تصمیمم مطمئن شدم. تا اطلاع ثانوی در وبلاگ را تخته می کنم! تا زمانی برگردم که حرف تازه ای برای گفتن داشته باشم. فعلا خداحافظ

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

نشسته ای
پشت کلمات خسته
می شماری
عمر، عشق...
و با هر عبور
گلهای قاصد چشمهات
قربانی می شود در باد
نه ستاره ای راهت را روشن می کند
نه برق اشک دخترک
پشت دیوار تنهاییت
که بگذری از کوچه های خاکی غم انگیز
که دور شود سکوت وهم
از قصه هات...

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

دزدم دزدای قدیم!

همیشه از این صحنه وحشت داشتم. صحنه ای که داری تو یه کوچه ی تاریک و خلوت قدم می زنی، یک دفعه یه موتوری بیاد کنارت و کیفتو از رو دوشت بقاپه و فرار کنه. بعد دیشب تمام ماجرا رو تقصیر خودم می دونستم. انقدر نگرانش بودم که بلاخره سرم اومد. اونم کجا؟ یه کوچه پایینتر از خونمون. نه یه خیابون اصلی یا مرکز شهر. یه موتور با دو سرنشین کیفمو دزدیدن . یه موتور دیگه با یک سرنشین پشت سرشون یه کم وایساد و به قیافه ی هاج و واج من نگاه کرد، بعد رفت. من تو اون خیابون خلوت با بند کیف جدا شده در دستم، داشتم فکر می کردم تو کیفم چی بود و چی نبود. لجم گرفته بود. بند کیفو پرت کردم کف کوچه و داشتم سلانه سلانه می رفتم به طرف خونه، که دیدم دومین موتور سوار برگشت به طرفم و کیفمو داد دستم و گفت ببخشید خانم! شما بودین چی جواب می دادین؟ یه پسر 16-17 ساله بود. من شروع کردم باهاش دعوا کردن که باید بری دوستاتو بیاری وگرنه من نشونه هاتو میدم به پلیس. طرف هم خیلی ریلکس کلاه روی سرشو کشید عقب و گفت: "بیا، خوب نگاهم کن!". کلی منت سرم گذاشت که کیفمو پس آورده و گفت انگار منو با یکی دیگه اشتباه گرفته بوده. من که نفهمیدم دزد بودن یا نه! اگه کیفو زدن چرا پس آوردن؟ دزد که دلش برای کسی نمی سوزه! آخر به این نتیجه رسیدم که داشتن دست گرمی کیف قاپی می کردن!
بند کیفم خراب شد. حیف! دوسش داشتم. ولی بازم خدا رو شکر که برش گردوندن. موبایل و کیف پول و شناسنامه و کارت ملیم توش بود!
پی نوشت 1: هیچوقت فکر نمی کردم روزی با دزد کیفم سر کوچه 5 دقیقه مکالمه داشته باشم! و بخاطر پیدا کردن بند کیفم ازش تشکر کنم. راستشو بخوای قیافش خیلی مهربون بود.
پی نوشت 2(نکات ایمنی):
1- حتی الامکان در پیاده رو حرکت کنید.
2- کیفتونو طرف خیابون نگیرید
3- وقتی دارن کیفتونو می کشن مقاومت نکنین. قضیه تیزی میزی و این حرفا...
4- هر جایی خارج از در ورودی خونه نا امن محسوب می شه
5- وقتی کارت ملی و شناسنامتونو جایی لازم دارین بعد از اون سریع از کیفتون خارجش کنین
6- فکر نکنین این اتفاقا برای من نمی افته!

مراقب خودتون باشید.

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

زمین

مادرش را گم کرده انگار

هراسان دور خود می گردد

پلک بر هم می زند

و اشکهاش

می پاشد بر دستمال سرمه ای آسمان

باد ها گریزان

جیغ کشان گلها

در ناقوس مرگ پاییز از سوراخ پنجره ها

***

پشت دیوار

بزرگتر از عدم

هنوز ما

در بی هوایی این حوالی

دم کشیده در بازدم یکدیگر

بافته می شود از نفسمان پیچیده در هم

طناب دار دغدغه ها

برگ می شویم

افتاده از درخت

حلوا در دهان خاطره ها

عکس یادگاری

با روبان تسلیت

کنج دیوار


پی نوشت: قرار نبود انقدر منفی بشه ولی شد

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

شایعه ی فرشتگان

خدا را دیدم امشب
پاورچین
از پشت دیوار خانه ی پدری
از پشت دکلمه ی بید ها در مرثیه ی باد
در بی ابری آسمان
با دیده ی گشاده اش از بهت و ترس
آمده بود
با چشم خودش تماشا کند...

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

چی؟..... گفتی غرب زده؟!!

تمام این قیل و قال انتخابات و تقلب ها و خیابان بازی ها و بگیر و ببرها هر چقدر هم که جنگ روانی و زندانی و مجروح و شهید و ... داشت، و هر چقدر هم که اعصابمان را در این سه ماهه اندازه ی سی سال به هم ریخت، از حق که نگذریم یک سری فواید هم داشت.

اول از همه بگویم که این ها همه نظرات بنده است. نه تشویقی در آن هاست نه تکذیبی. خواننده خودش آگاه است.


اولین فایده اش به نظر من همین ترسی است که بطور کاملا نمایان در رگ آقایان تزریق شد. این که تا چند وقت ا.ن در صدا و سیما آفتابی نمی شد. و اصلا خبری ازش نبود. و یا برخی عقب نشینی ها در خطبه های نماز جمعه، و اینکه بلاخره آقایان تا حدی فهمیدند که این ملت نه خس و خاشاکند نه بلا نسبت شما گسپند! و شرایط حال طوری ست که قدرت به دست آنهاست و نه ما. و اینکه هر دروغ شاخ داری که سر هم می کنند دلیل بر این نیست که ما باورش می کنیم. بلکه کاری از دستمان بر نمی آید که سکوت می کنیم و به قول معروف همچین سکوتمان هم از رضایت نیست. و هر چیزی حدی دارد و ما هم تا حدی تحمل می کنیم و بیشتر از آن لازم باشد به قیمت جانمان هم این سکوت را خواهیم شکست.
حالا این آقایان دو راه پیش پا دارند، یا باید به خاطر اشتباهاتشان به ملت باج بدهند( که اگر عقلشان برسد همین کار را خواهند کرد) یا اینکه فشار و دروغ و نمایش های آبکیشان را بیشتر کنند (که متاسفانه عقلشان نمی رسد و به احتمال زیاد همین کار را خواهند کرد!). که با این کارشان یک قدم فیلی* به مرگ نزدیک تر می شوند.
دومین فایده اش این است که یک سری حرمت ها و همچنین ترس ها در دل ملت ریخته شد. این همه افشا گری ها از گورهای دسته جمعی، شکنجه گاه های مخفی، و کارهای نا صواب درون زندان ها به اصطلاح روی ملت را باز کرده. و حالا همین ملت با شنیدن این اخبار دست به خیلی کارهای دیگر که قبلا ازش می ترسیدند هم خواهند زد!

سومین فایده اش این بود که آن حالت خصمانه مردم نسبت به عمامه به سر ها تا حدی کاهش پیدا کرد. و فهمیدند که هر که دستمال دور سرش بپیچد تبدیل به دشمن ملت نمی شود. نمونه اش آیت الله منتظری که البته از قبل هم کسی نسبت به ایشان حالت خصمانه ای نداشت، ولی بنده شخصا این همه چشم یاری هم نداشتم. یا آقای کروبی. حالا انتقاد نکنید که کروبی هم فعلا منافع شخصی اش ایجاب می کند و از این حرف ها. به نظر من اینطور نیست و واقعا دارد دلاورانه نبرد می کند. من برایش ارزش قائلم!! خیلی هم!

چهارمین فایده اش شناختن دشمنان عبا نپوشی بود که یک روزی دوستشان داشتیم. منظورم اصلا جهانگیر الماسی نیست ها!! چون این شخصیت خیلی وقت است که بی شخصیت شده بین مردم. و از بقیه که نه ولی از خودم که خبر دارم خیلی وقت است تحریمش کرده ام و تصویرش را به کل از زندگیم محو.
یادم هست چیزی حدود 6-7 سال پیش. روزی از روزهای خدا رفته بودم سینما صحرا. حالا چه فیلمی بود که این همه راه را برایش کوبیده بودم، یادم نیست. همان روز در سالن انتظار پرسشنامه ای دستم دادند در خصوص فیلم و سینما و سالن سینما و خیلی چیزهای دیگر. یک سوالش این بود که چه انگیزه ای باعث ترغیب شما به دیدن این فیلم شد؟ با اعتماد به نفس نوشتم حضور محمد رضا شریفی نیا!
باز یادم هست بعد از فیلم اخراجی های 1 چقدر با این و آن بحث کردم سر فیلم مسعود ده نمکی که نه خیر! خیلی هم فیلم قشنگی بود! شماها جلوی این جور فیلم ها جبهه می گیرید وگرنه به نظر من که خیلی هم فیلم جدید و پر محتوایی بود! و حالا می گویم اخراجی های 3 تحریم! نمی گویم نظر من خیلی مهم است، که نیست! ولی مشت نمونه ی خروار است!

پنجمین فایده اش ایجاد ارج و قرب برای هموطنان خارج از کشور بود بین اجنبیون که اکثرا از این نظر اظهار خوشحالی می کنند که چقدر مردم آن کشور نظرشان نسبت به ایرانی ها عوض شده و آن ها را دیگر دنباله روی یک مشت ریش و پشم نمی دانند. یعنی حساب مردم از حکومت سوا!

ششمسن فایده اش کمی خالی شدن فشارهای عصبی مردم نسبت به یکدیگر بود. اینکه یادشان افتاده روزی خواهر و برادر دینی هم بودند. یادشان افتاده هم وطنند. و هنوز خیلی آرمان ها هست که بینشان مشترک باشد. و مشکلاتشان یکی است. اتحاد مردم خیلی زیاد شده این روزها. خیلی چیزها یادشان افتاده. خدا را شکر.

هفتمین و آخرین و مهمترین فایده ی این جریانات در نظر من می دانید چیست؟ حدس بزنید!
اینکه چقدر... چقدر نظر متولدین دهه 40 و 50 نسبت به ما متولدین دهه 60 و 70 عوض شده! یعنی چقدر بهتر شده! قبلا انگار نسل ما را داخل آدمیزاد به حساب نمی آوردند و حرفمان حرف نبود، حالا ببین چه برو و بیایی راه انداخته اند با توصیفات رشادت ها و دلاوری های هم سن و سالان ما. انگار فهمیده اند که عرق ملی و وطن پرستی ربطی به مانتوی تنگ وآرایش زیاد و موهای سیخ سیخی ندارد. و به این سادگی ها کسی غرب زده نمی شود. نکته ی جالب اینجاست که چنان ضایع زده اند زیر حرف های قبلیشان که آدم از خنده می میرد! "ما؟ کی؟ نه بابا اختیار دارین! اگر شما جوان ها نبودید که..." من یکی که همین مورد هفتم برایم کافی بود تا به حد نهایت دپرسینگ نرسم! بقیه را نمی دانم.

پیروز باشید...
*: در بازی مادام یس هر وقت مادام باشی و بخواهی رفیق جون جونیت را با پارتی بازی برنده کنی به او قدم فیلی می دهی به بقیه قدم مورچه ای!

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

زندگی برای لذت!!

نمیشه آقاجان! نمیشه. اصرار بیهوده نکن! نمیشه دیگه. الکی به خودم فشار بیارم که چی؟ وقتی نمیشه خوب همینه که هست.

من انقدر که تو زندگیم، فکر کردم ماه شبا از اون بالا روی زمین چی می بینه که هی چشماش از تعجب گشاد می شه، یا توی پارک آدما رو نگاه کردم و سعی کردم از قیافه هاشون تصور کنم چی کارن یا ازشون شخصیت داستان در میاد یا نه، انقدر که خودم رو تو اون صحنه ای که فروغ فرخزاد خودکشی کرد تصور کردم یا فکر کردم وقتی از بالا یه برج 100 طبقه پرت شی پایین وسط راه به چه چیزایی ممکنه فکر کنی، یا اینکه اون بچه گربه کوره که واسه خاطر بنایی مجبور شدیم بیرونش کنیم حالا با چشمای کورش چجوری می پره بالای دیوار یا اینکه اون پسر بچه هه تو پارک که فال می فروشه و یک قران هم بیشتر از پولش ازت قبول نمی کنه چند سال بعد که پول فروش فال کفاف زندگیشو نداد چه کارایی ممکنه بکنه، یا اینکه بعضی شبا که دیگه خیلی دیر بوده چشمامو بستم و به مزه ی پیتزا مخصوص سفیر شیراز فکر کردم تا فردا ... یا هزار تا چیز عجیب و غریب دیگه، به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کنم.

انقدر با خودم کنار اومدم که زندگی برای لذت! بخاطرش هم وسط راه اگه احساس کنم اشتباه کردم سریع سر فرمونو می چرخونم یه راه دیگه که منظره هاش قشنگ تر باشه. حالا مامانم بعد صد بار بهش گفتن، پشت تلفن به این و اون بسپاره واسه من کار مهندسی کامپیوتر پیدا کنن یا نه فرقی برام نمی کنه. چون می دونم دیگه پامو تو اون ورطه نمی ذارم. کار یا تو دفتر مجله یا انتشارات!

یادمه دوران دانشجویی هر وقت بر می گشتم تهران مامانم یا سریع لباسامو عوض می کرد یا مدل موهامو. بعدم زود لباسای قبلی رو یا می نداخت دور یا پاره می کرد بشه دستمال گردگیری! خودشم می دونست از من تو این زمینه ها بخاری بلند نمی شه.

خوب نمی شه دیگه! یعنی کاش میشد هاااا!! ولی خوب نمیشه. ذهن من کلا تو فضا سیر می کنه.
قبول دارم اینطور زندگی عادی نیست. ولی فکرشو که بکنی کلی باحاله واسه خودش! من که راضیم.
پی نوشت: شدیدا در زمینه ی موسیقی غیر ایرانی ضعیفم. از هر چی لذت می برین به منم معرفی کنین لطفا

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

بزرگ که بود

تا صبح بیداری. حکایت آسمان نبود و ستاره هاش. یا ماه که چشم نیمه خمارش خمیازه بکشد. چشمهاش بسته، دو دستش قفل پشت سر، نشسته بر پله حیاط، خیالش سر گذاشته بود به گلدان یاسی که نبود. حالا نبود. یا بود، بی خبر. خانه ی عمویی، عمه ای... خانه ی جنوب شهر پدر بزرگ با درخت شاه توت پیر، بدون پدر بزرگ، با باغچه ی خرم و لبه ی دورتادور آجری و گلدان های یاس خجالتی که شب باز بود و روز بسته، و نعلبکی های سفید پر آب پر یاس. که میدادند دستش وقتی هنوز بزرگ بود. تا بو کند. می نشست پای گلدانها تا ببیند باز شدنشان را. تا بگوید خجالت ندارد باز شدن گل های سپید زیبا. کسی جز من که نیست. و نفهمیده بود مثل هیچوقت که نفهمید فریب خورده. مست که می شد از بوی غنچه ها خوابش می برد. بغلش می کردند میبردند تو. و گل ها می خندیدند یا نه، نمی دانم. تا صبح باز می شدند ولی. بیدار که نه تحقیر می شد صبح. و گلهای نعلبکی هم پژمرده بودند. می ماند تا شب که دوباره پای گلدان هفت پادشاه ببیند.

حالا نه پدربزرگی بود نه خانه ای. گلدان یاس هم خانه ی عمویی عمه ای... یکبار سراغ گرفت. گفتند خوب است. خواسته بود و قول گرفته بود و قول داده بودند. نه قولی دید و نه یاسی. حالا با چشمان بسته و دستان قفل شده پشت سر روی پله ای که مال پدربزرگ نبود فکر می کرد هنوز یاس ها شب ها بزرگ ها را خواب می کنند؟ هنوز کسی گلهایشان را می چیند بریزد در یک نعلبکی سفید بدهد دست بزرگی تا بو کند؟ هنوز گلها بیدار که می شوند به اسیر خوابشان می خندند؟
کاش یاس های پدربزرگ مرا که ببینند زیر لب بخندند، اشاره کنند به هم که یادت هست؟!

هنوز هیچی نشده کلی برگ پاییزی ریخته کف خیابونا

مثل خورشت قورمه سبزی مامان پز، مثل کیک شکلاتی مادربزرگی که من و محمد هیچوقت نداشتیم، ولی تو کارتون ها دیدیم، بوی خوشمزه ی فصل ها هم همیشه چند هفته ای زودتر از خود فصل ها سر و کله اش پیدا می شه. برو همین الآن سرت رو از نزدیک ترین پنجره بکن بیرون. چشماتو ببند. یه نفس عمیق بکش، ببین چه بوی پاییزی راه افتاده! اگه تونستی بعدش لبخند نزن! بعد از پاییز 5 سالگیم، این اولین پاییز زندگیمه که با شروع شدنش نه باید مدرسه برم نه دانشگاه! راستش یه خرده استرس دارم از اینکه اول مهر بشه و من هیچ چیز نویی نخریده باشم، خط نوی هیچ لباسی رو اتو نزده باشم و مجبور نباشم 6 صبح از خواب بیدار بشم. هرچند برنامه ی پاییز امسالم از برنامه ی هرسالم قراره شلوغ پلوغ تر باشه. آخر بهمن قراره کنکور کارشناسی ارشد روزنامه نگاری بدم. و بخاطر تغییر رشته برنامم خیلی سنگینه. اما خدا وکیلی درساشون خیلی قشنگه. یعنی تا الآن که واقعا ازشون لذت بردم.

دیشب 2 کیلو حلیم داغ رو از روبروی بوستان نهم تو پاسداران کشوندم تا خونه. وقتی رسیدم دیدم سر کوچمون حلیم می فروشن! نزدیک بود گریه کنم!!

امروز برای بار هزارم فهمیدم که باید خیلی مسائلو رها کرد. نهایت سعیتو بکن ولی اگر نشد ولش کن. اینجوری نه مشکلات پیچیده تر می شه نه مخ خودت تریت!(هیچ عبارتی لب مطلب رو بهتر ادا نمی کرد!) نعمت وقت رو نه از خودت بگیر نه از دیگران. اینو که بپذیری زندگی خیلی راحت تر می شه.

برا کنکورم دعا کنین. گاهی وقتا هم احوال درس خوندنمو بپرسین. من یه خرده تنبلم. اگه تنبلی کردم دعوام کنین!

کاش شب که شد، بارون بباره!