۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

هنوز هیچی نشده کلی برگ پاییزی ریخته کف خیابونا

مثل خورشت قورمه سبزی مامان پز، مثل کیک شکلاتی مادربزرگی که من و محمد هیچوقت نداشتیم، ولی تو کارتون ها دیدیم، بوی خوشمزه ی فصل ها هم همیشه چند هفته ای زودتر از خود فصل ها سر و کله اش پیدا می شه. برو همین الآن سرت رو از نزدیک ترین پنجره بکن بیرون. چشماتو ببند. یه نفس عمیق بکش، ببین چه بوی پاییزی راه افتاده! اگه تونستی بعدش لبخند نزن! بعد از پاییز 5 سالگیم، این اولین پاییز زندگیمه که با شروع شدنش نه باید مدرسه برم نه دانشگاه! راستش یه خرده استرس دارم از اینکه اول مهر بشه و من هیچ چیز نویی نخریده باشم، خط نوی هیچ لباسی رو اتو نزده باشم و مجبور نباشم 6 صبح از خواب بیدار بشم. هرچند برنامه ی پاییز امسالم از برنامه ی هرسالم قراره شلوغ پلوغ تر باشه. آخر بهمن قراره کنکور کارشناسی ارشد روزنامه نگاری بدم. و بخاطر تغییر رشته برنامم خیلی سنگینه. اما خدا وکیلی درساشون خیلی قشنگه. یعنی تا الآن که واقعا ازشون لذت بردم.

دیشب 2 کیلو حلیم داغ رو از روبروی بوستان نهم تو پاسداران کشوندم تا خونه. وقتی رسیدم دیدم سر کوچمون حلیم می فروشن! نزدیک بود گریه کنم!!

امروز برای بار هزارم فهمیدم که باید خیلی مسائلو رها کرد. نهایت سعیتو بکن ولی اگر نشد ولش کن. اینجوری نه مشکلات پیچیده تر می شه نه مخ خودت تریت!(هیچ عبارتی لب مطلب رو بهتر ادا نمی کرد!) نعمت وقت رو نه از خودت بگیر نه از دیگران. اینو که بپذیری زندگی خیلی راحت تر می شه.

برا کنکورم دعا کنین. گاهی وقتا هم احوال درس خوندنمو بپرسین. من یه خرده تنبلم. اگه تنبلی کردم دعوام کنین!

کاش شب که شد، بارون بباره!

۳ نظر:

علی گفت...

هیچی نشده؟!!...یه بارون اومده و هر شب کلی باد میوزه...حال همه هم که پاییزیه...دیگه میخوای چی بشه که پاییز بیاد؟

حدیث گفت...

به علی: :)) حق با شماست. ولی نمی دونم چرا یه دفعه امروز این حس پاییز در من گل کرد

میم. ح. میم. دال گفت...

این قضیه مادر بزرگ رو اعصاب تو هم هست پس! اصلا پدر بزرگ هم خیلی نداشتیم ولی آقاجون اینقدر باحال بود که من همون 5 سال بسم بود!