۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

دخت کویر و من

سلام حدیث بانو. دیر زمانیست از شما بی خبریم.
در کوچه باغ های زندگی چه می کنی؟
حال و احوالت چطوره؟ حال دلت خوبه؟
منم خوبم و روزهای گرم تابستان را در دل کویر سپری می کنم.
دلمان از بهر دیدار شما تنگ شده...
می خواهیم به تهران بیاییم و بچه خوابگاهی شویم در دیار شما
در پناه حق رفیق.
--------------------------------------------------
سلام بر دخت کویر
برگ های سبز باغ زندگی این نزدیکی ها رنگ خون گرفته و بوی باروت.
ظلم نا برادران بر دلم سنگینی می کند خواهر! و دستان بی معجزه ام چپ وراست تاب می خورند
روزهایم همچون دیگران در صبر می گذرد وسکوت.
و تازه کتاب حقوق مطبوعات را تمام کرده ام و فهمیده ام چه ظلمی رفته بر خواهران و برادرانمان!
من شخصا خوبم. زندگی بر وفق مراد است و غمی نیست جز دوری شما. فراق هم تا برجی دیگر به سر می رسد و تنهایی از این روزهای ما رخت بر می بندد.
بسیار منتظر خبر شادی آور قبولیت هستم تا موجی بیفکند در خط ضربان قلب فسرده ام.
گذرت به تنها کویر خاطرات من افتاد سلام مرا برسان. بگو تقصیر توست اگرهنوز دل بستگی هست.
پی نوشت:
قسمت اول ای میل یکی از دوستانمه به من و قسمت دوم جواب منه به همون ای میل

۳ نظر:

ف ر ز گفت...

خوب نوشته بودی به دل نشست..به خصوص پاراگراف دوم..

علی گفت...

متن قشنگی بود...ممنون.

حوازاد گفت...

سلام به حدیث آشنایی

باد صبا خبر ما به شما رساند که سر زدید یا بلبلی شاخ گلی آورد؟

دلم برات تنگ شده، اون یکی دختر کویری اومده بود شیراز بهش گفتم رفته بودم خونه ی سیاه مکعبی، جلوش واسه جفتتون دعا کردم توی این تغییر رشته هاتون هدایت بشین
D:

این روزهای بی وطنی چگونه میگذرد هم وطن؟ دیدم یادداشتهای زیری و زیرزمینیت رو... به اون که ساز میزنه توی تجریش سلام من رو برسون بگو مواظب خودش باشه:
دهانت را میبویند
مبادا گفته باشی دوستت میدارم...

یک وقت نگوید حواسش که نیست.
گنجشکها را ببوس.