۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

زندگی

هر روز به اشتیاق دیداری
پشت دیوار اینجا و آنجا
کلاه از سر بر میدارم
و لبخند آشنایی عابران را
دمی پس از ابروان در هم کشیده
و چشمان باریک شده
انتظار می کشم
تا دوباره فراموشم کنند
و به قهر آفتابگردان ها
می خندم که گریه نکرده باشم

گاهی اشک می ریزم، آرام!
هق هق ارزانی درختان نیم مرده ای
که به تلنگر کبوترانی بازیگوش
آن همه قداستشان با حقیقت دوئل می کند.

من چون مادری کلافه
هر دم به دنبال خدایم می روم
که به خیابان ندود
که دل درد نگیرد
که گم نشود

و برگ های دفتر شعرم را چرک نویس می کنم
فرار می کنم!
با هر گامی که از طناب دار خاطرات می گریزم
به لوله ی تفنگ زندگی نزدیکتر می شوم
که با یک دست پیشانیم را نشانه گرفته ست
با دست دیگر جام شوکران پر می کند
می ایستم!
که خوب می دانم
زمانی زندگی از گلو پایین می رود
که زهر شود، در کاسه بریزد!

هیچ نظری موجود نیست: