۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

کسی امروز به من لبخند زد...



خواب دیدم پدر و مادرم سفره ی هفت سین می چینند. می خندند و دو شمع سفید کوچک زیبا که اینهمه در بیداری دنبالش گشتیم و لنگه اش را پیدا نکردیم می گذارند و کاسه های سفید در سفره ی سفید. من در خواب می اندیشیدم تازه عید بود! تازه سفره چیدیم! و در خواب پی تاریخ می گشتم و بیداری...

نه... وای خدایا! نکند... و نذر کردم که نباد.... و نبود... چون نذر کردم نبود. چون نذرم مهم بود. من که می دانم! وگر نه خواب نمی دیدم. وگرنه امروزم را تا شب فکر نمی کردم. وگرنه درس و مشق کنکور را ول نمی کردم بروم تا دور شوم کمی. رفتم. کتابی را خریدم که می خواستم و فقط جای خاصی پیدا می شد که دور بود خیلی. رفتم. و حالا کتاب را بلعیده ام از گرسنگی. کتاب تمام شد. من شروع شدم. شروعی که پایانش را نمی دانم. مثل خیلی چیزهای دیگر که نمی دانم. اصلا مگر همه چیز باید پایان داشته باشد؟ یا مگر باید ما همه چیز را بدانیم؟ وقتی ندانی دل خوش می کنی. دانستن درد می آفریند. همین قدر می دانم که شروع شده ام. خیلی وقت است. شاید شروعمان هم مرحله بندی دارد. زندگی را اگر کلا قسمت کنی، من در مراحل آغازم. شاید هم به خاطر همین گاهی نگرانم! نگران راه پر چاله چوله ای که خودش را می بینم و مقصدش را انگار مه گرفته باشد. فقط می دانم این راه مرا می برد. اما دل خوشم. راه من شاید خیلی دست انداز داشته باشد مثل خیابان های جنوب تهران. ولی همان خیابان های جنوبی همیشه مرا به جایی رسانده اند. پس نگرانی ندارد، خدایی هست که مراقب تمام راه هاست. این را امروز فهمیدم. نه که در کتاب خوانده باشم. خودم فهمیدم. وقتی نذر می کردم فهمیدم! کتاب را خواندم و مطمئن شدم. کتاب هم گفته بود خدا هست. من هم فکر می کنم باشد. کاش باشد! وگرنه خیلی مسخره می شود. نویسنده ها می گویند هست. ادیان می گویند هست. تلویزیون هر روز خفه ی مان می کند از بودنش. ولی راستش را بخواهی یک پچ پچه هایی هست! از آن پچ پچه هایی که پدرم تعریف می کند زمان براندازی حکومت پهلوی مردم با ترس زیر گوش هم زمزمه می کردند. من نمی ترسم از اینکه خدا نباشد. بیشتر لجم می گیرد! امروز که یک چیزی بود که به من کمک کرد. کتابی را که خواندم و خیلی دوست داشتم بخوانم هم می گفت هست. از دیدن گل و بلبل و چمن هم نمی خواهم به وجودش برسم. قبول که خالقی این ها را همه خلق کرده و کامل خلق کرده، ولی چه تضمینی هست که حالا در ظرف دنیا را نبسته باشد و ما به حال خودمان نمی جوشیم؟ تا به حال هزار بار قبل خواب بهش گفتم خودت را به من بنما! مگر انقدر قدرتمند نیستی؟ اما هر بار حس کردم کسی به من لبخند عاقل اندر سفیه می زند! کسی که در ذهنم مرد است –این قضیه هم روی اعصابم که چرا زن نیست؟- و می خواهد بگوید تو چند بار تا بحال خودت را به من نمایاندی؟ چند گام بسویم برداشتی؟ و من دیگر ادامه نمی دهم از بی جوابی و می خوابم... فردا صبح هم یادم می رود. مثل تمام برنامه هایی که شبها ریختم و صبح یادم رفته!
ولی امروز انگار بود! آخر اگر نبود که... پس بود. یا من اینطور دلم می خواهد تفسیر کنم. اصلا که چی؟ مگر ما تمام عمرمان را در حال تفسیر ذهنی نیستیم؟ مگر این همه عمر عزیزمان را پی قضاوت بیهوده در مورد این و آن نمی گذرانیم؟ مگر این همه برداشت نمی کنیم؟ مگر ما واقعا میدانیم؟ این بار هم رویش. اصلا چرا انقدر این قضیه ی خالق را سختش می کنیم؟ همیشه نق زده ایم (زده ام) که پس کو؟ حالا این بار که گویا خودش را به من نمایانده من هم قبول می کنم که هست! نه چون من چشم دارم و گوش و بینی! چون بود. من منکرش نمی شوم.

کتاب عزیز را که خواندم مورد مشابهی بود با اتفاق امروز من. یک چیزی را که داشتی و قدرش را نمی دانستی، از دست می دهی. آنوقت خود را به در و دیوار می زنی که برش گردانی. هم من برش گرداندم هم نویسنده! امروز خدا همه جا بود. هم در خواب سفید من. هم در بیداری. امروز تولد من بود. و تولد من عید بود. تولدم مبارک!

روزی عزیزی که همیشه عزیز بوده به من گفت: "حالا که آمده ایم. بگذار تا آخرش برویم ببینیم آخرش چه می شود!" امیدوارم آخرش یک چیزی بشوم. وگرنه من لجم می گیرد!

۴ نظر:

علیرضا گفت...

منم تولدتون رو تبریک می گم!!!
می دونی که تا یه مناسبتی میشه به هر حال شیرینی، شام و اینجور چیزا هم باید باشه!!!!
=)))

حدیث گفت...

:)) شما خیلی جدی نگیر! من حرف زیاد می زنم :دی

علیرضا گفت...

حالا که رسید به خوردنیو جشن، دیگه جدی نیست!!! :/
ای وای، ای وای ... (;
از دست شما دخترا!!! (=

میم. ح. میم. دال گفت...

کس ندانست که منزلگه مقصود کجاست
آنقدر هست که بانگ جرسی می آید