۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

حدیث.....پر


یک... چشمها بسته. دو... شیشه پایین پایین. سه... باد با سرعت هرچه تمام تر از پنجره به صورتت می خوره و لب هات بازباز، که دیگه از لبخند گذشته و تو جدی جدی داری وسط تاکسی، تنهایی می خندی. و پروااااازززز. . رها... رها... چند لحظه... فقط برای چند لحظه از زمین جدا میشی. اونم توی تصورت. تصور که چه کارها نمی شه باهاش کرد. همین چند لحظه هم برای ما غنیمته! اگه بتونیم از زمین و متعلقاتش بکنیم و پرواز کنیم. حتی اگه با تاکسی. حتی اگه تو خیال! اصلا چه فرقی می کنه؟
از مغز من که این روزا با افکار قاراشمیشی که از یک طرف به سیاست داخلی ختم می شه و از یک طرف دیگه به اس.ام.اس ها که از امروز وصل شدن ولی 30 تایی می رن، از طرفی به تغییر رشته فکر می کنم از طرف دیگه به اپلای، از جهتی ذهنم پی تحلیل سیر تکاملی تقدیر از ازل تا ابده از جهت دیگه کتاب "خرسه و کوزه ی عسل" پیدا نمی شه! می تونین یه پیتزا مخلوط حسابی با مغز اضافه! درست کنین.
تازه من که دست بردار نیستم. این مغز بی نوای من آخرش می ترکه! نه به خاطر کارهایی که ازش می کشند، بلکه به خاطر کارهایی که ازش می کشم! اگه یه روزی برسه که فقط برای 5 دقیقه ممتد فکر نکنم، حتم خواهم داشت که مردم! خلاصه به همین دلیل که به نظر من باید از مغز بیگاری گرفت وگرنه ازت بیگاری می گیره، تصمیم گرفتم یه سری بحث و مناظره راه بندازم تو این وبلاگ عزیز. که هم اون رونق بگیره و هم خودم.
دیروز بعد از سه روز کتاب "اسفار کاتبان" رو تموم کردم. جالبه بدونین نویسنده شش سال برای این کتاب به جد با ارزش زحمت کشیده، و من شخصا غبطه به نثرش، استعدادش، فکرش و همتش می خورم. این کتاب یکی از بهترین کتابایی یود که تا به حال خوندم. با نثری مخلوط از قدیم و جدید و کاملا متعادل و قابل فهم و داستانی از ارتباط پسری مسلمان با دختری یهودی و به موازات اون تقدریری که از شاه منصور درکتاب مصادیق الآثار تا به امروز یا به قولی از ازل تا ابد تکرار شده و به امروز رسیده! و تکرار شخصیت ها، خوبی ها و بدی ها، تلاش بیهوده برای گریز از تقدیر ناگذیر، تقدیری که در هیبت زنی است فریبنده که ماری افعی از او محافظت می کند. ماری که جز به دستور همراهش حمله نمی کند. تقدیری که گریزی از آن نیست و هوشیاری هایی را که هر بار بر پایی و قامتی گام می زنند به کام خود فرا می کشد!
یه بار دیگه این بحث تقدیر و تکرار زندگی در دنیا بعد از مرگ رو تو این وبلاگ وسط کشیدم ولی فقط یه نظر مخالف دریافت کردم و راضی نشدم. اینبار دلم می خواد اگه تا حالا فکر نکردین، حتما فکر کنین که ارزشش رو داره. و نظر بدین.
حالا حق میدین تو تاکسی چند لحظه ذهنم رو خالی کنم و پرواز کنم؟
خوشم که فردا با سعیده می ریم دانشگاه علامه طباطبایی. تا بلکه از نمی دونم بزرگ رها بشم.
خوش باشید و فکور و دور از نمی دونم های بزرگ.

پی نوشت:
1) اگر کسی متن کامل (یا ناقصی) از کتاب "خرسه و کوزه ی عسل" یادشه -همون که یه خرسی بود یه کوزه ی عسل داشت و هر کی از راه می رسید ازش عسل می خواست- حتما حتما به من میل بزنه که شدیدا احتیاج دارم :دی خیابون انقلاب رو امروز زیر و رو کردم. نیست که نیست!
شعرش این طوری بود: سلاملکم تو خرسی؟ تو که می دونی پس چرا دیگه می پرسی؟...
2) نه ترغیب می کنم و نه تشویق، و اصلا خودمو داخل ماجرایی که کسی توش کشته بشه. فقط بوسه می زنم به دست اون کسائیکه الآن دارن تو زندانای سیاسی واسه حوادث اخیر کتک می خورن!
3) اسفار کاتبان/ ابوتراب خسروی/نشر آگه- نشر قصه

هیچ نظری موجود نیست: