۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

هیسسسسسسس!

آنقدر پشت سر این روزگار فلک زده بد گفتیم که آخر به گوشش رسید. تکانی خورد و کمی به خودش آمد. حالا از سر رو کم کنی هم که شده دارد سنگ تمام می گذارد. بعضی وقت ها هم یک نیشگون می گیرد که مثلا نه خیر! اصلا هم اینطور نیست. من اصلا هم سعی نمی کنم خوب باشم! نگاه تو بدبین بوده.

ولی من نفهمیدم شیشه ی عمر غول کی شکست؟ یا اسم غول چراغ جادو چه بود؟ اینکه این غول با آن غول نسبتی دارد یا نه را من نمی دانم! نخواستم هم بپرسم، یک وقت ناراحت می شد! آن وقت ممکن بود همه چیز برگردد به حالت اولش.

مادرم می گوید این حدیث کارهاش حساب و کتاب ندارد. همان موضوعی را که یک بار با خنده برخورد می کند فردا ممکن است حسابی سرش جیغ بزند! اول مهربان است بعد زور می گوید! یا اینکه اول زور می گوید و بعد پشیمان می شود.

خواستم بگویم دنیا همین است! هیچ چیزش حساب و کتاب ندارد. من هم به عنوان یک جزء از دنیا همین رفتارم خیلی هم طبیعی و سالم است. یا نمی دانم شاید چون من حساب و کتاب ندارم دنیا با من مقابله به مثل می کند. اما چیزی نگفتم! گفتم شاید یک وقت به گوشش برسد! گفتم بگذار قدر عافیت را کمی بدانم!

خلاصه که این همه با سر دویدن ها آنقدر ها هم کارساز نیست. باید منتظر باشی ببینی روزگار کجا خوابش برده! خودش بیدار شود، راه می افتد. نیاز نیست کولش کنی.

بین خودمان بماند، زیاد هم نگذار حرفهات به گوشش برسد. یک وقت ناراحت می شود! می رود یگ گوشه خوابش می برد.

۵ نظر:

رضا مرتضوی گفت...

وب سایت جنبش ادبیات بلوتوثی به روز شد . با صدای شمس لنگرودی و اجرای شعری از خودش .

فهیمه گفت...

خوشحالم می بینم بازم داری می نویسی
:)




نه !

کاری به کار عشق ندارم !

من هیچ چیز و هیچ کسی را

دیگر

در این زمانه دوست ندارم


انگار

این روزگار چشم ندارد من و تو را

یک روز

خوشحال و بی ملال ببیند


زیرا

هر چیز و هر کسی را

که دوستر بداری

حتی اگر که یک نخ سیگار

یا زهرمار باشد

از تو دریغ می کنند ...


پس

من با همه وجودم

خود را زدم به مردن

تا روزگار، دیگر

کاری به من نداشته باشد

این شعر تازه را هم

ناگفته می گذارم ...

تا روزگار بو نبرد ...


گفنم که !

کاری به کار عشق ندارم

حوازاد گفت...

خوبه. من هم غوله رو دوست دارم. گاهی بدقلق میشود ولی یواش یواش اگر روی نوک پا راه برم وقت سنگینی خوابش، خوب تا میکند وقتی بلند شد.

حدیث گفت...

به فهیمه: میگم که روزگار با من سر یاری داره این روزا! فهیمه اومد برام کامنت گذاشت. این شعرو خودت نوشته بودی؟ خیلی قشنگ بود. خیلی دوسش داشتم.

به حوازاد: آره غولا بعضیاشون مهربونن. اگه پا رو دمشون نذاری البته.

فهیمه گفت...

سلام.

آخه این روزا با من سر ناسازگاری داره. آخه کارهاش حساب و کتاب نداره.
:)

راستش شعر از قیصر امین پوره، یادم رفت اسمشو بگم. :)