۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

شمس، خدایش بوی تخمه آفتابگردان می داد

یادم هست سفر مشهد پیر مرد تخمه فروشی که چند کوچه پایینتر از حرم دکانی داشت اندازه ی خودش و تخمه هاش. یک ترازو داشت به اندازه ی ترازوی هادی و هدی. پیرمرد انگار که تا پایان دنیا وقت باشد وزنه را می گذاشت روی یک کفه، تخمه ها را می ریخت روی کفه ی کناری. و آنقدر تخمه اضافه می کرد که کفه ی تخمه ها کمی پایینتر از کفه ی ترازو بایستد. و ما نگاه می کردیم به تخمه ها که پایین و پایینتر می رفتند و به پیرمردی که معنی کم فروشی را خوب فهمیده بود و حرمت همسایگی را بهتر. هر موقع باز بروم مشهد، خواهم رفت تا دوباره پیرمرد را ببینم. می روم دانه دانه کوچه ها را می گردم. تا پیدایش کنم و بگویم طعم تخمه های آفتاب گردانت هنوز زیر دندانم هست پیرمرد. تا زیر چشمی و با بی حوصلگی نگاهم کند و من بخندم و در دلش بگوید: "از دخترهای این دوره و زمانه است دیگر! همه یشان دیوانه اند! خدا همه جوان ها را به راه راست هدایت کند." و من نگاهش کنم.

من هم شاید روزی بروم شاگرد بقال شوم. خدا را چه دیدی؟ آدم اگر بمیرد و یک روز از عمرش را کنار خیابان شال زری نفروشد، کف یک خیابان کامل را جارو نزند، مسافر کشی نکند، بلد نباشد دود سیگار را حلقه حلقه از دهانش بیرون بدمد، یا در دکان بقالی کفه ی سنگین تر را نبخشد، به مرگ جاهلیت مرده است.

مولانا که مولانا بود شمس را پیدا کرد. من که حدیثی بیش نیستم. همین پیرمرد باشد شمس من. پیرمردی که فقط یادم هست کلاه بافتنی روی سرش بود و عینکش ته استکانی بود. فکر کنم می خواست تخمه هایش را درست بشمارد. تا کفه ی سنگین تر را بدهد از در برون و خودش را سبک کند. پیرمردی که مویی اگر روی سرش مانده بود، همه سفید شده بود تا بفهمد بار سنگین را باید از در بیرون فرستاد. پشت را باید سبک کرد. پیرمردی که دکانش یک وجب بود.

من آن شب هر کاری کردم نتوانستم دود قلیان را حلقه حلقه کنم. اصلا مکانیزمش را هم نمی دانستم. فقط سرم را می کردم رو به سقف، و دود را خالی می کردم. تا در آسمان گم شود. و هیچوقت هیچکس نفهمد دودی در هوا هست، که حلقه حلقه یا معمولی از دهانی خارج شده. که حل شده. که دیگر کسی انگار برایش مهم نباشد. و من مانده باشم و قلیانی که بدون سر می کشیدیم و صدای خنده هایی که فقط چند ثانیه طول می کشید تا قاطی دودها شود، حرمی آن همه طلایی و شمس من که هر شب اسکناس های 200 تومانی را دسته دسته می گذاشت زیر بالشش تا خواب خوش ببیند.

پی نوشت 1: خدایش حفظ کند.

پی نوشت 2: دلم زنگ تفریح 3 کشیده.

۷ نظر:

میم. ح. میم. دال گفت...

مولانا که مولانا بود شمس را پیدا کرد؟ به نظرم بیشتر شمس که شمس بود مولانا را پیدا کرد!

حدیث گفت...

مهم اینه که تو الآن منظور منو می فهمی.

ف ر ز گفت...

همون حسیه که آدم درگیر بعضیا می شه و هیچ رقمه رهایی نداره...

havvazad گفت...

من هم سه میخواهم.
:(

راستی اینجا ابری است حدیث... نمیایی یک سر؟

حدیث گفت...

چرا حتما یه سر میام. اینجا هم امروز بارون زد. چقدر قشنگ بود، پاییز در باران!

شاه رخ گفت...

شما لطف داري به ما خيلي
سلام

h.f. گفت...

ناااب