۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

شَتَرق

هیچوقت سیلی نخوردم از معلمی. حتی هیچ وقت از کلاس اخراج هم نشدم. فقط شاید گاهی اخمی یا گوشه چشمی.

می گفت: خیلی هم خوشحال باش که اول جوانی چنین امتحان سختی پس می دهی. که اینقدر کارکشته و محکم می شوی. زندگی را جدی می گیری.

برای همین دوستش داشتم. اینهمه زیاد! برای حرفهای قشنگی که دروغ می نمود و راست بود. فقط نمی دانست و نمی دانستم که جدیتش را اشتباهی جدی گرفته بودم. و هیچ شوخی نداشت!

برای همین بود که وقتی پام لغزید یک کشیده ی آبدار نتراشیده گذاشته بود درست جایی پشت گردنم که هنوز جای انگشت هاش زیر پوستم دل دل می زند. و خوب گذاشته بود اشکهام بند بیاید. تا مزه ی شیرین شکلات بعد از اخم معلم، درد آمپول، یا افتادن از پله های راهرو در دهنم مزه ی هرچه فحش و تلخی و بغض پیدا نکند. و خوب انگشتش را جلو و عقب برده بود و سرش را چپ و راست و تمام دار و ندارم را با باد دهانش ویران کرده بود.

انقدر از این چاه آب کشیدند که سطلشان اینبار به خاک رسید و راه قنات را کج کردند. و من حالا شده ام کودک گستاخی که درد سیلی و اخم و آمپول را فراموش کرده و گریه ای هم انگار نبوده هیچوقت، دارد آبنباتش را با ولع تا ته حلقش فرو می برد. چون می داند تا دمی بعد سیلی دومی در راه است.

زندگی این روزها به طرزی دهشتناک با من سر یاری دارد! همه چیز عالی ست. تمام درها باز و تمام راه ها هموار. و من که هیچ به این اوضاع عادت ندارم، هم دارم برای این همه خوشی حرص می زنم هم راستش یکی ته دلم فریاد می زند، کی مرا اعدام می کنند؟

پی نوشت 1: دلم برایش تنگ شده.

پی نوشت 2: خیلی وقت بود ننوشته بودم. برای اینجا نوشتن هم امشب حرص زدم! (در صف اتوبوس همیشه خانم های چاق جایم را می گیرند)

۵ نظر:

میم. ح. میم. دال گفت...

من در عوض خیلی از کلاس افتادم بیرون. این الان کی بود که شترق زد؟

ف ر ز گفت...

خوشحالم که خوبی وخوش میگذره...می گم چرا حس هاموناینقدر شبیه بیشتر اوقات؟:دی عجیبه ها

حدیث گفت...

به میم.ح.میم.دال: جدی؟؟؟ کی از کلاس انداختتت بیرون؟
این هم دست روزگار بود که کوبید پس کلم!!!

به ف ر ز: میام اونور

حوازاد گفت...

معلم کلاس سومم دفترم رو پرت کرد ته کلاس و بعد گفت دستات رو بزار رو میز، از اون خودکارهای سفید با خط های باریک قرمز که همیشه هم جوهر پس میداد رو چندبار کوبید روی دستم. بعد گفت برو بشین.

یه معلم واقعی بود. بدون اون اگر گذشته بود هیچ وقت فکر نمیکردم مدرسه ی درست و حسابی رفتم.

ح.ف. گفت...

حق ندارم دلم حسرت سيلي هايي را بخورد كه آدم مي كرد؟ كه هيچ وقت نخورديم. كه اگر خورده بوديم الان قدر اين "همه چيز عالي ست" را مي دانستيم.