۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

بیا فالت ببینُم




راست راستکی اگر خیابانی بود به نام مرگ، با منظره ای فوق العاده زیبا، هوای خنک بهاری، درختان سر به فلک کشیده و نسیم لذت بخش، ولی هر کس به انتهای خیابان می رسید بدون هیچ سختی و درد می مرد، هیچ گاه داوطلبانه وارد این خیابان می شدید؟

گاهی میان تمام روزمرگی زندگی های پوچ و پر دغدغه، جایی که انگار نه انگار پایانی هم هست، دیدن خوابی مرگ بار، صحنه ی تصادف، شنیدن خبر مرگ یا بیماری نا گواری از کسی و سر زدن به خفتگانی که روزی آشنا بودند، انسان را چنان در گیر مرگ می کند که انگار فرشته ای پشت در نشسته. تا بازش کنی طنابش را دور گردنت می اندازد و می بردت نا کجا.

گاهی گوشه ی چشمت سیاهی ای می بیند انگار که گام کسی. گاهی نیمه شب فرشته ای در هیبت زنی گوشه ی اتاقت می نشیند و تو همینطور نگاهش می کنی. یا در روز کودک فرشته هایی در هوا پرواز می کنند و تو تا دنبالشان می کنی فرار می کنند. گاهی مرگ در می زند. در خانه ی همسایه. گاهی مرگ در می زند. در خانه ی تو.

این روزها خیلی به یاد مرگم. تجربه ی بیهوشی عمل جراحی یادم می اندازد که حتی لحظه ی مردن را هم نمی توانی تشخیص دهی. می گویند سخت نیست. نباید باشد. حداقل به سختی زندگی. ترسی ندارم از مرگ. پذیرفتم امروز مرگم را. و این پیمان صلح با خودم فتحی بود بس عظیم!

می خواهم بگویم به تعبیر خواب اعتقادی ندارم. می خواهم بگویم اینها همه خرافه است. اینها همه حرف مفت است. اینها همه اَه اَه است. ولی دیدن فالگیر در خواب در شب قبل از روزی که مادرت پس از هرگز قهوه دم کند کمی آدم را می ترساند. وقتی همان شب خواب عروسی دیده باشی که نشان مرگ است و شب قبلش خواب جدا شدن سر مرده از بدن و شب قبلش خواب جسدی پیچیده در پارچه ای سفید در مسجدی با آشنایانی گریان، دل آدم حق دارد کمی به لرزه بیفتد. تمام کسانی که دوستشان داشتم انگار آمده بودند وداع که همگی در خواب من جمع شده بودند. و من راضیم. از اینکه امشب همان شب آخری باشد که فردایی ندارد. همان شبی که می گویند خورشید، روز بعدش نمی تابد.

ترس من از این نیست که بمیرم و دیگر نبینم. چه خیلی وقت گذشته که دیگر چیزی نمی بینم. ترسم از این است که هنوز خدایی نمی بینم. وقتی خدایی نباشد و من بمیرم کجا می روم؟ یعنی یک روزهایی آنقدر هست که 4 ستون بدن آدم از بودنش به لرزه می افتد. و گاهی آنقدر نیست که ... انگار همان عموی سبیل کلفتمان درست می گفت که خدا مرده است. طبیعتی هست و نظمی. قانونی مقرر که سخت رعایت می شود. خدایی بوده که حالا نیست. که حالا مرده ست. مایی که نبودیم. حالا هستیم. و این غم انگیز ترین قانون جهان است. من گریه می کنم های های، بلند بلند برای این قانون. برای تنهایی. برای آنچه هست که نمی خواهم. و آنچه می خواهم که نیست!

می گویند علوم همگی به هم مرتبطند. و مادر یا اصلی ترین و پایه ای ترینشان ریاضیات است. هر علمی نهایتا به ریاضی تبدیل می شود. و در ریاضی هم جز چند اصل بدیهی تمامی قضایا و فرضیه ها باید اثبات شود وگرنه رد می شود. وجود خدا هم اگر در مبحث علوم خدا شناسی باشد- چند و چونش را نمی دانم- باید به گونه ای ریاضی وار بیان شود و به گونه ای اثبات. که نمی شود! برای من که کند ذهنم حداقل!

تنها مسئله ی حل نشده ی زندگی من همین فرضیه ی وجود خداست. روزی که جوابش را پیدا کنم تا ته خیابان مرگ غریوکشان خواهم دوید. البته اگر الهه ی مرگ طناب دارم را زودتر نپیچیده باشد.

پیداش اگه کردی

بنشین و تماشا کن

بر دیگه نمی گرده


در طالع تو مرگه...

اینها را فالگیر می گفت دیشب...


۱۰ نظر:

حوازاد گفت...

دست بردار حدیث، مگر قرار نبود توی فیلم من بازی کنی؟ توی فیلم من فالگیر نیست. دورش بریز. به رنگت فکر کن. سبز یا آبی. یک رنگ بی پایان باید باشد... قهوه ای نه، سیاه نه.
راستی بدجنس! مگر همین تو نبودی که با خدا میرقصید؟ حالا یادت رفته؟
من دارم میدوم. خیابان قشنگیست...
بوس

علی گفت...

واسه همین میگن: ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت...

علیرضا گفت...

تو خیابونه مرگ که گفتی اگه اینترنت پرسرعتو تکنولوژیو از اینجور چیزا پیدا بشه من میرم. حداقل اینه که آدم حوصلش دیگه سر نمیره!

راستی تو خوابت که منو کفن نکردی؟؟؟، من هنوز تو این دنیا کار دارم. اگه هم خواستی کفن کنی یه چند روز قبلش خبرمون کن! :)
راستش من ترتیب خوابات رو متوجه نشدم! با اون فالگیره کانفلیکت داره!
خوبه سر مرده رو دیدی جدا شده!
من تو خوابام سلاخی شدن آدم زنده رودیدم، با جزییات کامل! در ضمن خودمم چند تا موجود رو سلاخی کردم، البته کاملا انسان نبودن!!! ترسناک نیست ولی اعصاب خردکنه!
ولی دنباله خوابات هم عجیبه! اگه شد اپیزودای بعدیشو با توضیح بیشتری بگو!
البته امیدوارم سیزنش تموم شده باشه!

اگه تونستی خدا رو به فرمول تبدیل کنی بدون اون خدا نبوده چون فکر نکنم خدا تو علمی که خودش ساخته محدود بشه، اگه اینطور شد اون علم خدا میشه!!! خودمم کاملا متوجه حرفم نشدم!!!! بی خیال!

اگه خدا باشه یا نباشه، یه چیزی حتما هست، زندگی الان! فعلا اینکه نقده رو بچسبیم اگه دنیایی بعدش نبود که الان زندگی کردیم اگر هم بعدش دنیایی باشه اونجا یه فکری می کنیم! تا زندگی هست باید زندگی کنیم و حالشو ببریم!

البته من می دونم تا خدا خدشو بهت نشون نده تو راضی بشو نیستی! (;

یکی الان از ضمیر ناخودآگاهم( احتمالا منظورم، همون ضمیر نادانم هستش!) ندا داد برو بخواب کم کم داری هزیون می گی!

حدیث گفت...

سلاااااااااااااااااام حدیث جان!
این روزها رمقی برای نوشتن نیست!
افکارم مشوش تر از ان است که بتوانم بنویسم!
ببخش!
به دل نگیر!
دلم تنگ شده بود...خیلی!

حوازاد گفت...

راستی اگر این فنجون سفیده مال تو بوده، من توش شتر میبینم عزیزم و یه چیزایی توی مایه های ابر و بادای بچگی. تعبیرش میشه یه مسافرت بچگانه... حالا کجا داری میری؟ راستش رو بگو.

آیات زمینی گفت...

Time

Place

ME


God went



God has gone

مويخكين گفت...

تن مي دهيم ب مرگ به زندگي به فال هايمان كه مي ترساندمان
تن مي دهيم تن
سلام

ف ر ز گفت...

اعتقادی به اثبات ریاضی خدا ندارم!بیشتر یه مسئله ی حسیه، حتی اگه یه بار تو زندگیت حسش کرده باشی کافیه!اینو قبول نداری؟ بعید می دونم تویی که احساسات رو خوب می شناسی این یه مورد رو قبول نداشته باشی!

امـــا خب راست می گی این خواب های مشوش تاثیر می ذاره به هر حال....فکرشم نکن. تو که کنار اومدی باهاش.الان فقط برو حالشو ببـــــر :)

حدیث گفت...

به علیرضا: شایدم من خیلی سخت گیرم! شاید خدا رو خیلی ساده تر از این ها بشه دید. نمی دانم برادر! دنباله ی خوابامم ولش کن! کلا یه کانفیلیکت بزرگ با زندگیم بود

به حدیث: دلم تنگ شده. خودت را بر ما بنما خواهر

به حوازاد: فنجون مال من نیست. ان شاالله سفر به صاحبش خوش گذشته باشه. ولی شتره خیلی باحاله!!!


به آیات زمینی: کجا رفته؟ بگو من برم همونجا.

به مویخکین: نوشتم که تن ندهم. نوشتم که خالی شوم از ترس. خوش آمدی

به ف ر ز: بنده عمریه که روز و شب دارم حالشو می برم :)

شاه رخ گفت...

اون كتاب فروشي اي كه اشك ها و لبخندهاي يوسا رو ازش خواسته بودين داشت يا نه؟!!