۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

آب، باد، خاک، آتش

خواب دیدم. از آن خواب هایی که بهشان می گویند خواب پریشان. خواب دیدم ایران به وضعی افتاده که تنهایی در خیابان راه رفتن ممکن نیست. انگار حکومت نظامی باشد. بعد انگار تظاهرات شده باشد. مردم با شالهای سبز ریختند در خیابان و من هم یک دل سیر همراهشان شعار دادم و ترس در دلم موج می زد. بعد دیدم همه جا سیاه بود. بدون کوچکترین نور. و من تنها در خیابان جیغ کشان فرار می کردم. بیدار که شدم، فهمیدم هنوز خیلی چیزها هست که ازشان می ترسم. شروع کردم به مقایسه وضع بیداری و خواب. و آنقدر خوابم بد بود که از وضع بیداریم نفس راحتی کشیدم. و فهمیدم چقدر روحم در گیر است. و به فکر فرو رفتم از اینکه من از لحظه ای تنهایی در تاریکی شهری که حتی اگر خیابانش خالی باشد ولی پشت تمام درهایش پر از انسان است به چنین واهمه ای افتادم. وای به حال ترسی که زندانیان این روزهای تاریک در تنهایی سلول های تاریک تر از شب کشیدند. و وای به آنچه به آنها گذشت!

دیشب کمی، فقط کمی بیشتر از عذاب شکنجه ها را زیر پوستم حس کردم.

رفتیم پارک آب و آتش. قرار بود چهار عنصر حیات را ببینیم. که ندیدیم. در عوض حسابی خندیدیم. البته برای آن بهانه نیاز نداشتیم. و من احساس کردم بازیگران زندگی من انگار این بار در پشت زمینه ای زیباتر داشتند نقشهای شادتری ایفا می کردند. و من شاد بودم. فهمیدم گره ی کار جای دیگری بوده و من خبر نداشتم. هنوز رانندگی در یک اتوبان خلوت با پنجره ی باز و هوای خنک و صحبتهای دوستانه ی بدون ریا دوست داشتنی است.

نگران کنکورم. هم امیدوارم و هم ناامید تا بار دیگر زندگی خوبی و بدی اش در هم باشد. قبول نشدن در کنکور فوق لیسانس بدترین خبر دنیا نیست. این را خوب میدانم که زندگیم آن مرحله ی دلهره آور و استرس های لحظه ای و روزانه را سپری کرده و حالا انگار فرمان را من می چرخانم. تصمیم به اپلای نکردن و ادامه ندادن راه سنگلاخی ای که دست و پام را زخمی کرده بود درست ترین تصمیم زندگیم بوده و من این را خوب می دانم. و هنوز یاد کلاس اول دبستانم می افتم وقتی الفبا یاد می گرفتم که چقدر هیجان انگیز بود، وقتی کتابهای جامعه شناسیم را می خوانم! از ارسطو و بطلمیوس. از بیکن و موریس مور. از صنیع الملک و ناصرالدین شاه. از گوتنبرگ و جنگ جهانی دوم.

عناصر جاودانه ی حیات اینجا هر لحظه جاریست. این حوالی نمونه ی کاملی از آب و باد و خاک و آتش در خود نهفته دارد. حتی اگر به چشم نیاید. حتی اگر هنوز احداث نشده باشد و ما وعده را به سال بعد موکول کرده باشیم. همین موقع سال بعد یا دارم دوباره کنکور می خوانم، یا می روم دانشگاه یا اینکه مرده ام. هر سه تایش را دوست دارم.

پی نوشت1: دلم می خواهد هوا سرد شود و من پالتو و پوتین بپوشم دوباره و با یک اتوبوس شلوغ بروم کتابخانه با سعیده -که خیلی استرس گرفته این روزها- درس بخوانم و از پشت پنجره ببینم دارد برف می بارد.

پی نوشت 2: با فروشنده ی ADSL2+ به خاطر بدقولیش به توافق نرسیدم. رفتم در کمال آرامش پولم را پس گرفتم. گذاشتم خودش تمام حرص ها را تنهایی بخورد. فعلا دارم با Dial up سر می کنم.

۵ نظر:

علی گفت...

پی نوشت 1 قشنگ بود...

ف ر ز گفت...

گفتی ترس ، داغ دلم تازه شد!

کنکور رو نگو که همون ترسه میفته به جونم :دی

ف ر ز گفت...

می بینی چه لذتی داره درست ترین تصمیم زندگی رو گرفتن؟ باید با تمام وجود لمسش کرد.

آیات زمینی گفت...

برای پسا نوشت
متاسفم
دردش روزی درد مشترک بود

حوازاد گفت...

فکر کنم یک بار آمدم چیزی از برف نوشتم... یا آب شده یا من حالم خوب نیست

خانم خبرنگار، از خودت به ما خبر بده. دلتنگتیم.