۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

رد که می شد گفت باید چشمهای خوبی داشته باشی. گفتم اتفاقا دو ساعت است که دارم با این گره های نخ ور می روم و هنوز نتوانستم تمامشان را باز کنم. گفتم می خواهی امتحان کنی؟ نخ را ازدستم گرفت و وقتی میخواست سوزن را در دل گره وارد کند سوزن را محکم فرو کرد در دستش. دلم سوخت. نخ و سوزن را از دستش گرفتم. گفتم تا آخر شب کارم این است که گره های نخ را باز کنم. خندید و باور نکرد. رفت... من ماندم و یادم افتاد به چهره ای با ابروهای پهن و موهای شانه شده به طرف بالا با چشمهایی سیاه در طولانی ترین خداحافظی دنیا با یک عالمه حرف مسکوت و لبان فشرده بر هم.
کاش می فهمید گره ی کار افتاده دست منی که من نیست. منی که افتاده ام به جان پرگره ترین کلاف دنیا و کارم اینست که این گره ها را یکی یکی باز کنم.
نازلي! بهار خنده زد و ارغوان شكفت
در خانه ، زير پنجره گل داد ياس پير
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه ميفكن
بودن به از نبود شدن ، خاصه در بهار...

۳ نظر:

havvazad گفت...

I'm not sure to be

ح.ف. گفت...

واي كه چه حس خوبيه وقتي حرف دلت رو يه جاي ديگه مي خوني. حس فوق العاده‌ايه.

ف ر ز گفت...

همین که ح.ف گفت!

راستی دندونات یادت نره، کمک خوبین تو گره گشایی!:دی