رد که می شد گفت باید چشمهای خوبی داشته باشی. گفتم اتفاقا دو ساعت است که دارم با این گره های نخ ور می روم و هنوز نتوانستم تمامشان را باز کنم. گفتم می خواهی امتحان کنی؟ نخ را ازدستم گرفت و وقتی میخواست سوزن را در دل گره وارد کند سوزن را محکم فرو کرد در دستش. دلم سوخت. نخ و سوزن را از دستش گرفتم. گفتم تا آخر شب کارم این است که گره های نخ را باز کنم. خندید و باور نکرد. رفت... من ماندم و یادم افتاد به چهره ای با ابروهای پهن و موهای شانه شده به طرف بالا با چشمهایی سیاه در طولانی ترین خداحافظی دنیا با یک عالمه حرف مسکوت و لبان فشرده بر هم.
کاش می فهمید گره ی کار افتاده دست منی که من نیست. منی که افتاده ام به جان پرگره ترین کلاف دنیا و کارم اینست که این گره ها را یکی یکی باز کنم.
کاش می فهمید گره ی کار افتاده دست منی که من نیست. منی که افتاده ام به جان پرگره ترین کلاف دنیا و کارم اینست که این گره ها را یکی یکی باز کنم.
نازلي! بهار خنده زد و ارغوان شكفت
در خانه ، زير پنجره گل داد ياس پير
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه ميفكن
بودن به از نبود شدن ، خاصه در بهار...
۳ نظر:
I'm not sure to be
واي كه چه حس خوبيه وقتي حرف دلت رو يه جاي ديگه مي خوني. حس فوق العادهايه.
همین که ح.ف گفت!
راستی دندونات یادت نره، کمک خوبین تو گره گشایی!:دی
ارسال یک نظر