۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه











امروز از اون روزای کوچیکه. از اون روزایی که دنیا توش تنگ و تنگ تر میشه. و با تمام نیرو از همه طرف به پوست و گوشت و استخونم فشار میاره و صدای جرینگ جرینگ شکسته شدنمو زیر فشارش دارم میشنوم. و هیچ رقمه هم دلش به رحم نمیاد.
از اون روزای کوچیکی که از یه لطف اجباری خیلی بزرگ یه تحقیر خیلی بزرگتر تو وجودت رخنه می کنه و غرورت شقه شقه میشه! دست و پات تو هم میپیچه و تو دلت رخت میشورن و فقط اجازه داری با لبخند پاسخ بدی وگرنه بی ادب بی نزاکتی! از اون روزایی که باید به خاطر یه منت خیلی بزرگ از یه نفر خودخواه کلی تشکر کنی!
از اینکه یه نفر معتمد کلی برات توجیه کنه که منظورش از تحقیر بزرگ فقط و فقط این بوده که تو رو خیلی دوست داشته و تو یکی از بهترین و عزیزترین دوستاش بودی! و تو احمق بیشعور نفهمی اگه غیر از این برداشت کنی!!!!!!!! و مریضی و دست بر قضا این تویی که خیلی حساسی! وگرنه هیچ احدی تو این مملکت کوفتی تو خودخواهی و خود برتر بینی غرق نشده و هیچ کس برا خودش حق زیادی قائل نیست و اینا همش بلا استثنا زاییده ی ذهن محدود توه که جز جولوی دماغتو نمیتونی ببینی. آره ایران گلستانه و ایرانیا همه ابراهیم! تنها کسیم که داره نظم این باغ و بستان رو به هم میزنه تویی!
باشه! اینم از این. دیگه عادت کردیم و تحقیر شدن تو جامعه ی ما یه امر عادی محسوب میشه! حرفی نیست. ولی بگرد تا بگردیم! تو به کیش خود و ما به آئین خویش! ببینیم آخرش چی میشه و کی برنده میشه!

الان که فکر میکنم، امروز خیلی هم با روزای دیگه فرقی نداشت.
امروز روز کوچکی بود. به کوچکی تمام روزهای پیشین!

هیچ نظری موجود نیست: