۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

شب های روشن







عصر یکشنبه ی بهاری، چهره ی آفتاب بعد از دلتنگی های چند روزه گل انداخته بود و من از ترس اینکه بهار امسال هم تبدیل بشه به پل یک طرفه ی زمستان - تابستان راهی کوچه و خیابون شدم. به یاد اردیبهشت های شیراز که یک سال تمام انتظارشو می کشیدم بلکه یک ماه سال درد دلتنگیامو پشت عطر بهار نارنجای خیابان دانشجو پنهان کنم و تو آغوششون چشما و لبهامو تبدیل کنم به خطوط موازی.
مسیر پیاده از خونه تا پارک نیاوران، و شهر کتاب نقلی که اون گوشه واسه خودش فرمانروایی میکنه تبدیل شده بود به عادت خوشایندی که هنوز زندگی رو به خط باریک دلچسبی مماس نگه میداشت. ریسک کفشای پاشنه بلند تو شیب کوچه باغای شمرون و شال پهن بنفش چروکای قلبمو اتو میزد.
پیاده روی تنها......تنها حتی در امتداد اتوبان، حتی با شمار تمام بوغهای اضافی و تمام سربازها با حرفای اضافی و همراهای اضافی با نگاه های اضافی و درد زخم پشت پاشنه از لطف کفشای خانومی، با چاشنی بی توجهی و تجسم عطر بهار نارنجا هنوز تونسته منو به این کوچه پس کوچه های بن بست کوک بزنه. یاد روز های گرم دبیرستان به خیر که هر روز این راه رو پیاده میرفتم وهر روز یه کوچه ی جدید کشف می کردم. آخه من یه روزی بزرگترین کاشف دنیا بودم.
چسب زخمای مهربون همیشه راه گریز از درد رو برات باز میکنن. و پارک و شهر کتاب و دیدن یه دوست دوران نوجوانی و بعد این همه سال حرف زدن باهاش که هنوز چقدر سادست و ملیح! و ورود. کتابا همیشه بهترین خوشامد گو های دنیا بودن! و با زرد و بنفش و آبی جلب توجه می کردن. و من از دور به روی ماه تک تکشون بوسه می فرستادم. ادبیات ترجمه، عرفان، فلسفه، حکمت، روانشناسی و مثل همیشه انتشارات نیلوفر و اینبار" شب های روشن و نازک دل". چند جمله ی محترم و راحت با فروشنده که قدر رستم ریش داره و عینک ته استکانیش چشماشو تاکید می کنه وهمیشه بلوز و شلوار درویش وار سفید راحت. و داستان لطیف تغییر رشته از علوم سیاسی به ادبیات تحت تاثیر این کتاب بسیار بسیار متین! و یکباره کشف اسم هامون! هامون که همیشه تو ذهنم وسعت داشته و صد البته باد هم درش میوزیده و وسعت داشته و تهی بوده با من و وسعت داشته و زیاد هم هموار نبوده راستی! شاید تصویر مبهمی از سکوت کویر کرمان و شنهای سختش که میشه توش غلت زد و شیرجه رفت و از ته دل خندید که اسم فروشنده بود که من همیشه دوستش داشتم. فروشنده که شیرینی چهلم مادر زنش رو پخش میکرد و خیلی هم ناراحت نبود انگار و شیرینیش هم خیلی خوشمزه بود تازه!
و من و راه بازگشت خونه و دست آقای راننده هم درد نکنه که برا قلب کوچک هیجانی من که صبر نداشت در شب تاریک چراغ روشن کرد تا راحت دو صفحه از شبهای روشن رو در جا با شیرینی شیرینی آقای فروشنده ببلعم و برای همیشه تو ذهنم حک کنم که "شب زیبایی بود، خواننده ی عزیز شبی که فقط هنگام جوانی قادر به درک آن هستیم". و بوی سیگار راننده با عطر پرتقالی که منو یاد بهار نارنج های شیراز مینداخت که همیشه تا گردن لای شاخه های درختاش فرو می رفتم تا بلکه درد دلتنگیامو پشتش پنهان کنم، چشما و لبهامو تبدیل کرد به خطوط موازی....


پی نوشت
" شب های روشن و نازک دل"، نوشته ی فئودور داستایوفسکی، ترجمه ی دکتر قاسم کبیری، انتشارات نیلوفر

۱ نظر:

Sadegh Ghiasi گفت...

سلام...
بعد از کلی مدت باز اومدم یه سر به دست نوشته هاتون بزنم...
مثل همیشه جمله های اول ناخوداگاه دستم رو گرفت و تا آخرین جمله و آخرین کلمه و شاید آخرین نقطه ای که جا مونده بود برد و وقتی به ته کوچه رسیدم لبخند شیرینی رو مزمزه میکردم!
شیرینیه لبخندم از شیرینیه چهلم مادر زن کتاب فروشیه محلتون نبود...!
از یادآوریه یه متن بعد از خوندن این خاطره نامه ی شما بود...
متنی که یک سال بعد از گذروندن دوره ی پیشدانشگاهی خوندم که مسیر میدون ونک تا سر کوچه ی چهرازی که کوچه ی دبیرستان و پیشدانشگاهیمون بود و دوباره ادامه ی مسیر تا پارک وی و از بالای پل نگاه کردن به چند سالی که گذشت و چه خوش گذشت بود.....
واقعاً قشنگ مینویسین...
ممنون...