۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

تیله


مسیر دایره وار آهسته از گوشه ی چشم تا گونه و سراشیبی تند تا چانه، میشد خیسی چسبناک دستاش که می لرزیدن زیر ارزش اون همه دلار. چشماش سویی هم اگه داشت غرق شده بود و نخ رو از سوزن تشخیص نمی داد.
صدای در رو که شنید ناخودآگاه انگشتش رو از درد به دهنش برد. مزه ی خون دلش رو به هم زد. با پشت آستین به چشماش کشید و افکارشو پاک کرد.
-سلام...



تیله ها هر چی محکم تر پرتاب بشن، دورتر می افتن. اینو از وقتی تو مسابقه ی تیله پرونی محل آخر شده بود و پسرا هوش کرده بودن و پنجره ها خندیده بودن یادش مونده بود. یادش مونده بود که بعد صدای تیربارون اومد و الله اکبر، و زیر پاهایی که فرار می کردن، همراه تیله هایی که هنوز پرتاب نشده بودن له شده بود و گریه کرده بود....پنجره ها جیغ کشیده بودن....



الهی خیر نبینه اون که جوونای دست گل مردمو اینطور به کشتن میده. آخه این چه مصیبتی بود که آخر عمری نصیب ما شد. یا ارحم الراحمین به حق اهل بیتت تقاص گناهامونو از پسرامون نگیر.
و با هر چرخش ملاقه لباشو تکون میداد و به سمت مسافرش فوت می کرد.



صدای زنگ، گریشو پاره کرد و خودشو روی تلفن انداخت.
-مرز ترکیه رو رد کردم. میرم به سمت آلمان. نگران نباش. دلارا به لباسم محکمه.



دستمو کردم توی جیبم تا از وجودشون مطمئن بشم. با نوک انگشتام باهاشون بازی کردم و فکر کردم چند تا از این تیله ها ترازو رو با تقاصی که پس می دیم صاف میکنه؟ و توی دلم نذر کردم انقدر دور پرتابشون کنم که هیچوقت بر نگردن.
-بیا این سینی آشو بگیر، بین همسایه ها پخش کن.



-سلام...
پشت در بسته چشمای قرمزش باقی موندن و من که حرفام رو تو ذهنم مرور می کردم.
-آش پشت پاست. قابل نداره. راستی پسر شما کدوم گردانه؟

۱ نظر:

علیرضا گفت...

درباره داستان که تو گروه مجله بحث شد.
:)

راستی به ایده برای نوشتن داستان.
اینطوری که یه داستان شروع بشه همونطوری که خودت می نویسی و بعدش یه دفعه ‍پیام بازرگانی پخش بشه بعدش یهو فضا عوض بشه مثل فرودگاه خونه یا هر جا که نویسنده خواست و یه داستان دیگه اونجا شروع بشه بعدشم طرف از خواب بیدار شه. البته این طرح کلیشه.
دیگه نوشتنش اگه خواستی بنویسی دست خودتو می بوسه! من بیشتر دوست دارم بخونم!
:)