۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

نیمه شب با وحشت از خواب پریدم و بی اختیار و پریشان یادم افتاد به تمام سیل آدمایی که تا حالا اومدن و مردن و چقدر به نظرم همه چی سریع اومد، انگار یه چشم به هم زدن! و یادم افتاد منم یکی از اوناییم که الآن اومدم و تا چند وقت دیگه می میرم. و حواسم رفت پی اینکه دارم تو زندگی چی کار می کنم؟ کجام؟ و تا حالا چقدر عمرم رو تلف کردم و حالا باید چی کار کنم؟

و اینکه نصفه شبی باید چی کار می کردم رو هیچ نمی دونستم. از ترسم زود چشمامو بستم و خوابیدم. تا صبح بشه بشینم یکم فکر کنم ببینم این دیگه چه کابوسی بود نصفه شبی روی سرم خراب شد و حالا هم فکرش رهام نمی کنه!

۷ نظر:

Miss Ferii گفت...

از این نصفه شب ها از خواب پریدن ها نگو که زمانی عذاب مسلم بود برایم...هجوم افکار نامربوط از همین ها که تو گفتی گرفته تا بدترهاش... خوشبختانه تمام شده اند انگار...

اما خداییش باید چی کار کنیم این بقیه ی راه رو؟!

Unknown گفت...

vaaaaaaay hadis akhe in che fekrie to nesfe shabi kardi akhe?!!!! ey baba

حدیث گفت...

به میس فری: نمی دونم :(
به زد زد: منم دوسش نداشتم! ولی ناخودآگاه بود. انگار که یه تلنگر!!!

havvazad گفت...

لا لا لا لا، گل پونه، بخواب آروم...حدیث خانوم... لا لا لا لا .... لی لی لی لی لی

حدیث گفت...

فکر کردی دلم نمی خواد؟ هان؟ فکر کردی دوست ندارم هنوز یکی رو پاهاش تابم بده تا من بخوابم؟

شاه رخ گفت...

بعد بيدار مي شي مي بيني واقعيت خيلي وحشتناك تر از كابوسيه كه ديدي!
سلام
صبح بخير

آیات زمینی گفت...

گل